مجله نماوا، زهرا مشتاق
عشق، دروغ، قتل، خیانت، حسادت، رقابت و یک عالم خصوصیات دیگر؛ اختصاصی فقط برای «خسوف». در سریال خسوف آدمها در حالی همدیگر را به آغوش میکشند که چاقوی تیزی به دست دارند و صداقت به سرعت معنای خود را از دست میدهد.
قصه ذره ذره به واسطه آدمهایش سر و شکل میگیرد. لاغر و پهن میشود. جان به لب میکند. و حجمی انبوه از ناامنی، مخاطب را به گوشه رینگ میکشاند تا حسابی زیر ضربات مشتهایی با سر شاخه دروغ له شود. این عصاره قصه است: بیاخلاقی. و فرمان دست آدمهایی است که در عالیترین شکل ممکن این لایههای چسبیده شده با چسب دوقلو را با هنرمندی تمام باز میکنند تا بوی چرک بیرون بزند و گذشته و حال آدمها برملا شود تا شاید معلوم شود چه آیندهای میتواند در انتظار شخصیتها باشد.
همه چیز از یک شوخی و عشقی بیموقع شروع میشود و این پرسش مهم که آیا لازم است آدمها اشتباه خود را تا آخر عمر ادامه دهند؟ آیا قول و قرار ضمانت اجرایی دارد؟ آیا عشق امیر به آتیه، در بستری از خیانت از سوی امیر و ناآگاهی از سوی آتیه شکل میگیرد؟ آیا یک حرکت نادرست میتواند به کیش و مات شدن یک جمع بینجامد؟ آیا اگر این عشق شکل نمیگرفت «کمد آقای ووفی» و تمام چیزهای داخلش بیرون نمیریخت؟ بالاخره قصه باید از جایی قلابش را به روح تماشاگر فرو کند و او را با رنج عمیقی که انتظارش را میکشد، رو به رو کند. و همیشه مرهمی برای تلطیف و تحمل و ادامه وجود دارد. مهتاب یکی از همان قرصهای آرامبخش است. کافه او جایی برای تازه کردن نفسهایی است که از این همه درورویی به لب آمده است. مهتاب است که کارکرد مادرانهاش را به خوبی ایفا میکند. مثل مادر امیر نیست که بخواهد امور را با تحکم خالی پیش ببرد. گاهی شوخی میکند. و حتی چاشنی مهربانی و امنیتی که کافهاش به بچهها میدهد، تلخی اسپرسو را میشوید و میبرد. برای همین است که کافهاش یک کافه معمولی مثل صدها کافه دیگر پلاس در شهر نیست. پاتوق امیر و رفقایش است. از آن کافهها که تا آخر عمر نمیشود از آن رها شد. چون هم یکی از بسترهای مهم روایت داستان است و همین که خود مهتاب نیز گویا خودش را در وجود آتیه پیدا میکند، به خصوص وقتی نوع رابطهاش در گذشته با رضا معلوم میشود.
آتیه و آرمان به خلاف معنای اسمهای خود، مسیر داستان را طی میکنند. نفس معترض و مطالبهگر چیزی از آینده برای او نمیگذارد. دختر معترضی که از غذای سلف گرفته تا نوشتههایش در نشریات دانشجویی نشان میدهد که کلهاش بوی قرمه سبزی میدهد و سر سرخ خودش و قیاسی رئیس دانشگاه را با هم بر باد میدهد. اصلا رفتن دسته جمعی و شبانه به در خانه قیاسی خودش به تنهایی یک کودتا است. جنس آتیه است که میتواند هر کجا که برود، همه چیز را زیر و رو کند. نه که بخواهد، نه که عامدانه باشد. اما به هر حال او دختر اسفندیار ناصح است. مرد پخته و متینی که قرص سیانور پنهان شده در قوطی کبریت پیام دربسته ای است از گذشته او که جنسی از اعتراض بوده است و همین است که آتیه را میفهمد. و رابطه میان آنها را از صرف پدر و دختری فراتر میبرد و به بیانی از شعور و درکی دو سویه و فهم شرایط یک دیگر ارتقا میبخشد. آرمان اما از جنس آتیه نیست. هدف تنها معنای نامش است. و درست در آخرین پله نردبان سقوط طوری ایستاده که با مغز زمین خوردنش تضمین شود. آرمانهایی که انگار در هر خانوادهای یکی دو تایش باید باشد تا آتیهها بهتر و درشتتر دیده شوند. و چشمهای مقایسه گر بیدار شود. بیمسئولیت، علاف، مخ زن، دروغگو که فکر میکند آن طرف آب خبری است. که هست. چرا نباشد. اما یک تن لش شاید هر کجا که برود آسمان به همین رنگ باشد. و آه از اسفندیار بیچاره که نمی داند کجای زندگی چه اشتباه بزرگی مرتکب شده که آرمانش تبدیل به این آرمان شده است که حالا زده و دختری را از هست و نیست و آبرو انداخته و به جای ماندن، می خواهد فرار کند.
امیر هم می خواهد فرار کند. اما جنس این دو گریز از زمین تا احتمالا آسمان ششم و حتا هفتم فرق می کند. گریز او از قول و قرار اشتباهش است. او حرف زده. اما پای سفره عقد ننشسته، خط و امضایی نداده، ولی همین حرفش دروازه ثروت و آسودگی را به روی او گشوده. او حتما می تواند پیش بینی کند که این شورش در برابر مهراب پاسخی جز فروپاشی و کن فیکون شدن زندگی اش نخواهد داشت. اما او تا ته ماجرا پیش می رود. آیا او به اسما خیانت کرده است؟ آیا دوری فیزیکی و از دست دادن علاقه اش می تواند او را در جایگاه حق بنشاند. پس چرا دایی اش چنین خشمگین بر او می شورد که تو قول داده ای. آیا او خود مرد پایبندی است؟ نیست. از دیگران قول می خواهد و خودش با زد و بند بالا می رود. با کولی گرفتن از شانه های دیگران. با گرگ شدن. اگر تو ندری، دریده می شوی. پس گرگ خوبی باش و دندان هایت را هماره تیز و آماده نگه دار. دستور گوشمالی صادر کن حتا اگر شریکت به جای کلاه سربیاورد. و دقایقی اندوهگینت کند. چه باک که همیشه نخستین سر بریدن ها ترس آور است و بعد، زود، خیلی زود روال می شود و دروغ و زور درست مثل نمک و فلفل پای همیشگی غذاها می شود. و راست می گوید رضی سرمد، ندیدم مطابقت.

و چه شخصیتی است این رضی سرمد. دهان آدم اگر فیلم نامه نویس و کارگردان باشد، آب می افتد از خلقش و از بس خوب بازی می کند علی عمرانی این سرمد نمک به حرام را که غلط می کنیم اگر لودگی و خنده اش را باور کنیم که برای خودش شیطان مسلم است. به چشم هایش خیره شوید. دست هایش را که به دسته صندلی می مالد با آن کت بلندی که از قسمت بیستم به بعد کوتاه و اسپرت می شود. معاشرت با برادران رانت خوار، و رفاقت و جیک تو جیک با برادر کوچک مقتول. نه! خداییاش خود شیطان است. با وجود رضی میشود ایمان آورد که هیچ شریکی نمیتواند دربست قابل اعتماد باشد. و حتی در یک دیالوگ طلایی میگوید فعلا که اتاقت را تصاحب کردم و زیرآبی رفتنهایش گل درشتتر میشود؛ برای علیرضا که دهنلق است و زیپ دهانش بیموقع و هر کجا باز میشود. البته نه همیشه الکی و از سر ول شدن دهان. میخواهد که باز شود. خودی نشان دهد و بگوید که او هم هست در دایره گرگها. تا گرگهای دیگر هم تحویلش بگیرند. امیر گرگ نیست. اما خودش و آتیه را در دسته گرگها گیر انداخته و بوی خون پخش و پلا شده و دایره هی دارد تنگتر میشود لعنتی. بچه گرگ هم رسیده است. اسما مگر امیر را به همین راحتی رها میکند. امیر که لقمهای گنده و چرب و چیلی است. نمیشود که زیر پایش لندرور رنگ جیغ باشد و به قول آتیه فقط لباس تنش بالای صد میلیون باشد و توی گاراژ رئیس باشد و هر چه دارد از سایه دایی مهرابش باشد و دخترش را نخواهد؟ زکی! دایی او را از هستی ساقط میکند. اما اسما نمیگذرد. او هم زاده گرگ پیر است. و خوب بلد است دم مرز قصه راست و ریست کند و با مرده نشان دادن آتیه برود سروقت امیر برای تصاحب پسر عمهای که دوست میدارد و نمیداند که آتیه اگر برای امیر آتیه است، برای مهراب فخری است که در این سن و سال توانسته عشقی کهنه و فراموش شده را دوباره به نقطه جوش برساند. و اگر لیلا زمانی دیده و شنیده نمیشد؛ با ظهور فخری، لیلا آب میشود و میرود زیر خاک. و پایهها همین جاست که آرام دارد کج بودن خودش را نشان میدهد. نشانهاش تباه شدن ریحانه و استفراغ رازها در دامن تقدیر. چیزی باید در راه باشد. زلزلهای، توفانی، سیلی. تلنبار این حجم از صفتهای غیرانسانی و به دور از اخلاق باید جایی متوقف شود. جایی یقه آدمها را بگیرد. نمیشود که مثل سمیرا نان و نمک اسفندیار و آتیه را بخوری و پدر آتیه را عمو صدا بزنی و این چنین خیانت بورزی و تویی که از نگاه آنها مهمانی، بدانی که تلپ شدهای. رازدار نباشی، حرام لقمه باشی و چشمهایت آدمها را پله ببیند برای به هر قیمت بالا رفتن و بعد پای سمین باز شود که او هم بضاعت و قوه ابلیس شدن را با بازی حرص درآور و درست نسیم یعقوبی دارد. هر دو خواهر زخم خورده آرزوهای سرکوب شدهای هستند که در ولایت دور و کوچکی که سقف آرزوهایشان را تنگ و بیحاجت کرده، گریختهاند به پایتخت که با چنگ و دندان و فریب و دغل خودشان را بالا بکشند. یکی از حربه دانشگاه و زبان چرب و عقلی که خوب بلد است شیطانی لفت و لیس کند و اصلا انگار از اساس و بن کارچاق کن و پلید به دنیا آمده تا آن یکی که حتی آدم از دیدن وقاحت و پرروئی و گستاخیاش قالب تهی میکند. آتیه با مخ در چنین دامهایی افتاده است. عنکبوتهایی با تارهای پهن شده در هر سوی. گریزی نیست. چرخ گوشت روشن شده است و کسی را یارای خاموش کردن آن نیست. آیا این تقدیر است که آتیه و نامش را به سخره گرفته است؟ آیا هیچ نجات دهندهای نیست که قطار هولناک سرنوشت را متوقف سازد؟ گرچه وجود مهربانانه مامان مرضی میتواند یادآور پاکی، فهم، تجربه و ستون مادرانگی باشد؛ اما گله گرگهای ترسناک، ترازوی عدالت جهان را به سمت خود به سقوط کشاندهاند. سریال خسوف را ببینید تا بدانید آدمها تا چه اندازه میتوانند ترسناک و خطرآفرین باشند.
تماشای آنلاین سریال خسوف در نماوا