مجله نماوا، ترجمه: علی افتخاری

جشنواره فیلم ونیز – تنها رویداد سینمایی مهم بین‌المللی که نسخه فیزیکی خود را به دلیل همه‌گیری کرونا لغو نکرد – این روزها هفتاد و نهمین دوره خود را برگزار می‌کند و مثل همیشه میزبان نام‌های بزرگ بین‌المللی و چند نمایش افتتاحیه جالب است.

امسال در بخش مسابقه بین‌الملل جشنواره که از ۹ شهریور شروع شد و تا ۱۹ شهریور ادامه دارد، ۲۳ فیلم برای دریافت جایزه شیر طلایی رقابت می‌کنند که برنده آن را یک هیئت داوری به ریاست جولین مور، بازیگر آمریکایی در پایان جشنواره معرفی خواهد کرد.

آنچه در ادامه می‌خوانید بخش‌های از نظرات پیتر بردشاو، منتقد فیلم گاردین درباره پنج فیلم مهم بخش مسابقه بین‌الملل است که در چند روز اول جشنواره ونیز روی پرده رفتند.

فیلم برفک (White Noise) – نوآ بامبک (بریتانیا/آمریکا)

فیلم بسیار شیک «برفک» به کارگردانی نوآ بامبک که از روی رمانی به همین نام نوشته دان دلیلو در ۱۹۸۵ اقتباس شده است، یک کمدی سرد درباره فاجعه‌سازی است، تأملی در رفاه از نوع غربی و نارضایتی‌های آن، اضطراب‌های آن و دل‌زدگی‌های فکری آن. یک خیال‌پردازی آخرالزمانیِ لذت‌بخش با این فرض است که هیچ‌چیز واقعاً نمی‌تواند اشتباه پیش برود – یا می‌تواند؟ ممکن است دل‌مشغولی‌های ما نسبت به فاجعه زیست‌محیطی نه در خدمت اقدامات پیشگیرانه عقلانی، بلکه در خدمت ترس‌های غیرمنطقی از نیروهای غیبی و واکسیناسیون فراطبیعی در برابر مرگ باشد؟

فیلم بامبک نه‌فقط غنای کتاب دلیلو  را به‌عنوان اثری تاریخی درباره اندیشه پست‌مدرن غالب در فضای دانشگاهی آمریکا تقویت می‌کند، بلکه نشان می‌دهد ترس‌های امروزی چقدر قابل پیش‌بینی است. وحشتی که از دل حومه آمریکا در مواجهه با یک ابر شیمیایی سمی شناور بالای سر ایجاد می‌شود، به نظر به کووید و قرنطینه و عادی‌سازی سازگاری با بیماری همه‌گیر اشاره دارد. فیلم درباره وسواس نسبت به فراگیری فزاینده اطلاعات و تفسیر است، در دسترس بودن داده‌هایی که یک چیز را نشان می‌دهد و داده‌هایی در ظاهر به همان اندازه معتبر که خلاف آن را نشان می‌دهد.

آدام درایور در «برفک» نقش جک گلدنی، یک استاد دانشگاه اهل ایالت‌های مرکزی را بازی می‌کند که در رشته هنرهای لیبرال تخصص دارد. گرتا گرویگ نقش بابِت، همسر مهربان هرچند حواس‌پرت او را بازی می‌کند – هر دو طلاق گرفته‌اند و سرپرستی خانواده‌ای پرجنب‌وجوش از بچه‌های پیش‌رس و فرزندخوانده را بر عهده دارند. جک نگران بابت است. او علائمی دارد که به نظر می‌رسد نشانه شروع زوال عقل باشد: همچنین به نظر می‌رسد بابت به یک داروی مرموز معتاد است.

و بعد سانحه بزرگ روی می‌دهد – یک فاجعه زیست‌محیطی ناشی از برخورد یک کامیون حامل هزاران لیتر بنزین با قطاری که زباله‌های سمی حمل می‌کند. ابر سمی حاصل از این حادثه باعث می‌شود ساکنان منطقه خانه‌هایشان را ترک کنند. جک در اتفاقی عجیب و غریب در معرض سموم موجود در هوا قرار می‌گیرد که منابع غیرقابل اعتماد می‌گویند ممکن است در چند دهه آینده او را بکشد. چه درست باشد یا نه، این ادعا راهی برای جک است تا بفهمد قرار است بمیرد و بابت نیز از مرگ خود می‌ترسد.

مرگ، لایه جدی فیلم، ورای موضوع بحران دانشگاه و کمدی زناشویی است – مرگ در میان همه شایعه‌ها و گمانه‌زنی‌ها، یک واقعیت‌ اجتناب‌ناپذیر است: شخصیت‌های فیلم از مرگ می‌ترسند، اما آن را تضمینی برای قطعیت زندگی خود می‌دانند. زندگی جک و بابت آن‌قدر عجیب و غریب است که سخت می‌توان با آن همدردی کرد، اما آن‌ها آنجا هستند تا ما را شگفت‌زده کنند. فیلم چنین منظره‌ای جذاب و نیروبخش دارد.

فیلم تار (Tár) – تاد فیلد (آلمان/آمریکا)

فیلم تار

هیچ‌کس جز کیت بلانشت نمی‌توانست غرور و حضور آمرانه لازم برای «تار» فیلم جذاب تاد فیلد، نویسنده و کارگردان را ارائه کند، فیلمی درباره یک رهبر ارکستر با شهرت جهانی که یا به سمت یک بحران یا شکست پیش می‌رود و یا در مسیر پیشرفت خلاقانه قرار دارد. بلانشت با کمک فیلمبرداری حماسی فلوریان هافمایستر، دو ساعت و نیم پرده را کنترل می‌کند و بدون زحمت ما را در انتظار و حدس زدن نقطه اوج فیلم نگه می‌دارد. و وقتی نقطه اوج فرا می‌رسد، مطمئناً تکان‌دهنده است، هرچند کمی ملودراماتیک و حتی ابزورد است، به شیوه‌ای که این فیلم فوق شیک کاملاً نمی‌تواند جذب کند.

بلانشت نقش لیدیا تار را بازی می‌کند که رهبری ارکستر فیلارمونیک برلین را به عهده دارد و همکارانش او را «استاد» خطاب می‌کنند. صحنه‌های زیادی از فیلم در سالن کنسرت واقعی گرفته شد و تار روی صحنه با یک خبرنگار واقعی مصاحبه می‌کند: آدام گوپنیک از نیویورکر که نقش خودش را بازی می‌کند. تار پرشور، پرتوقع، خودرأی است، با پرستیژ یک ستاره‌ راک، همیشه در تورهای بین‌المللی و نوعی سبک زندگی که به فوق ثروتمندان نزدیک می‌شود و حالا با نزدیک شدن به چالش جدید خود هیجان‌زده‌تر و عصبی‌تر از همیشه است: ضبط زنده قطعه‌ای از مالر برای دویچه گرامافون. تار با نوازنده اول ویولن ارکستر خود با بازی نینا هوس در ارتباط است و آن‌ها یک فرزند دارند. آن‌ها در یک آپارتمان دیدنی زندگی می‌کنند، اما تار همچنان از آپارتمان قدیمی خود در برلین به‌عنوان دفتر کار استفاده می‌کند.

تار شغلی دارد که تقریباً با غرور بیجا همراه است: مثل یک فیلد مارشال، چوب رهبری ارکستر در دست شماست. این که یک رهبر خجالتی و در آستانه بازنشستگی باشید، هیچ فایده‌ای ندارد: این شغل ایجاب می‌کند مقابل نوازندگان روی یک سکو بایستید و با حرکات مبالغه‌آمیز آن‌ها را هدایت کنید و تار همه این کارها طبیعی انجام می‌دهد، با توجه کامل به سیاست و دیپلماسی و مدیریت رسانه. او با رهبری ارکستر، خود را ابداع کرده است: هیچ حرفه دیگری و هیچ نوع سابقه دیگری در موسیقی نمی‌توانست این کار را انجام دهد؛ و دیدن او در حال تماشای فیلمی قدیمی از آموزش موسیقی توسط لئونارد برنستاین به کودکان، واقعاً تأثیرگذار است. مطمئن نیستم تمام تیک‌های جذاب و اشاره‌ها و نکات انحرافی فیلم به‌طور رضایت‌بخشی در کنار هم قرار گرفته باشند، اما نقش‌آفرینی کیت بلانشت فوق‌العاده است.

فیلم تار

«باردو» (یا «وقایع‌نگاری نادرست یک مشت حقیقت») (Bardo or False Chronicle of a Handful of Truths) الخاندرو گونزالس ایناریتو (مکزیک)

الخاندرو گونزالس ایناریتو، خالق برنده اسکار فیلم‌هایی مانند «عشق سگی»، «بردمن» و «بازگشته»، حالا با حماسه شبه زندگی‌نامه‌ای «باردو» به مکزیک، سرزمین مادری خود بازگشته است. او در اینجا در یک منظره رؤیایی شخصی-رئالیسم جادویی پرسه می‌زند، جایی که در آن واقعیت و خیال به روش‌هایی ازنظر تکنیکی شیک، اما به‌شدت غیرقابل تحمل تغییر شکل می‌دهند.

«باردو» یک فیلم بسیار خودخواهانه و خودستایانه است – جایی بین فلینی و مالیک – درباره یک خبرنگار و مستندساز مکزیکی که در آمریکا جایزه‌های زیادی گرفته است و حالا قرار است جایزه بزرگی دریافت کند که معمولاً فقط به آمریکایی‌ها اعطاء می‌شود، اما حالا در این لحظه پیروزی، قهرمان ما خود را در بحران هویت میانسالی می‌بیند و در حفره‌ای بی‌پایان از خاطرات و اضطراب‌های ناشی از توهم درمورد خانواده، جایگاه کاری‌اش و خودِ مکزیک فرو می‌رود.

دانیل خیمنز کاچو، بازیگر کهنه‌کارِ برازنده نقش سیلوریو، فیلمساز برنده جایزه‌ را بازی می‌کند که اولین بار او را در لس آنجلس می‌بینیم و بعد در شهر زادگاهش در مکزیک، جایی که او در تلاش است با رئیس‌جمهور آمریکا مصاحبه کند – مصاحبه‌ای که سفیر ایالات متحده می‌گوید به شرطی آن را هماهنگ می‌کند که سیلوریو انتقاد از نژادپرستی ضد مکزیکی کاخ سفید را کنار بگذارد.

دوستان صمیمی و خانواده سیلوریو او را دوست دارند و تحسین می‌کنند، اما همکاران روزنامه‌نگار او چیز دیگری در دل دارند که در یک مهمانی بزرگ که رفقای رسانه‌ای سیلوریو ‌در مکزیکوسیتی برای او برپا گرفته‌اند آشکار می‌شود – یک نوع حسادت حیرت‌آور همراه با رنجش از شیوه‌‌ای که آن‌ها را پشت سر گذاشت – این که سیلوریو با فیلم‌هایی درباره تجربیات مهاجران و تجارت مواد مخدر، از فقر و بدبختی در مکزیک استفاده ابزاری کرد تا راه خود را پیش ببرد.

فیلم مملو از تک‌لحظه‌های درخشان است. در یک سکانس خیره‌کننده خیابان‌هایی مملو از اجساد «مفقودان» مکزیک را می‌بینیم: مردم ناپدید‌شده‌ای که در فقر و جنایت جان می‌دهند و حکومت با بی‌رحمی آن‌ها را نادیده می‌گیرد؛ و یک صحنه عالی دیگر هم هست که در آن سیلوریو با شبح پدر پیرِ فقیر خود روبرو می‌شود و سعی می‌کند تمام چیزهایی را به او بگوید که باید در زمان زنده‌بودنش می‌گفت.

فیلم با زبردستیِ واقعی ساخته شده است – آن‌قدر که می‌توانید بخش زیادی از خودشیفتگی اهانت‌آمیز آن را ببخشید. ایناریتو اگر می‌خواست، می‌توانست داستانی به همین اندازه دردناک، اما کمتر متکبرانه و خوداسطوره‌ای درباره زندگی خودش برای ما تعریف کند، اما او از حق قانونی خود به‌عنوان یک هنرمند استفاده کرد و به‌جای آن این ترکیب را به ما داده است. فیلم او قطعاً تماشایی است.

فیلم استخوان‌ها و همه‌چیز (Bones & All) – لوکا گوادانینو (ایتالیا/آمریکا)

فیلم استخوان ها

عیسی در شام آخر نانی برداشت و تکه‌تکه کرد و به حواریون داد و گفت: «بخورید این جسم من است.»، حرفی که وقتی کتاب پیرس پل رید درباره بازماندگان سقوط هواپیمای اروگوئه‌ای در کوه‌های آند در ۱۹۷۲را می‌خواندم به یادم آمد و بار دیگر موقع دیدن «استخوان‌ها و همه‌چیز»، فیلم جدید لوکا گوادانینو به یاد آن افتادم، فیلمی که با اقتباس دیوید کاجگانیچ از کتاب نوجوانانه پرفروش کامیل دی‌آنجلیس ساخته شد – اگرچه در اینجا نشانی از همان معجزه دگرگون‌کننده نیست. «استخوان‌ها و همه‌چیز» یک فیلم بسیار ترسناک است، یک ماجراجویی در انزجار، داستانی از عشق جوان و ممنوعه و حکایتی از آن فکر مخفی هولناک، اما در عین حال وجدآمیز که در سال‌های نوجوانی به ذهن همه وارد می‌شود: من متفاوت هستم.

ما در انتهای دهه رونالد رِیگانی ۱۹۸۰ هستیم، دورانی به‌دوراز دوربین‌های مداربسته و فناوری دی‌ان‌ای که در زمان حال ممکن است کمی از معقول بودن این فیلم را بگیرد. تیلور راسل نقش مارن، یک بچه باهوش خجالتی را بازی می‌کند که تازه به یک مدرسه‌ جدید رفته است و با پدر غصه‌دارش (آندره هالند) زندگی به نسبت فقیری دارد. یکی از دوستان جدیدش از او دعوت می‌کند که شب را در خانه‌ای بگذراند، جایی که حال و هوای تازه و دخترانه مارن به‌گونه‌ای گل می‌کند که دوستان جدیدش نمی‌توانستند پیش‌بینی کنند: او انگشت کسی را گاز می‌گیرد و می‌خورد.

مارن درواقع یک آدم‌خوار است و اعتیاد وحشتناک او باعث شده است او و پدرش سال‌ها در حال فرار باشند و وقتی پدر مارن او را در تولد ۱۸ سالگی‌اش رها می‌کند، مارن به خود مأموریت می‌دهد مادرش را پیدا کند تا بفهمد کیست و چرا این کار را انجام می‌دهد. او در طول راه متوجه می‌شود آدم‌خوارهای مخفی دیگری نیز هستند، چه کسانی که از گوشت دیگران تغذیه می‌کنند و چه کسانی که جسم خود را در اختیار دیگران قرار می‌دهند. اصل اخلاقی آن‌ها این است که هیچ‌وقت یکی از خودشان را نخورند و از طریق آن‌هاست که مارن، آدم‌خواری کامل را تجربه می‌کند، یعنی خوردن کامل یک نفر: استخوان‌ها و همه‌چیز.

مارن عاشق یک پسر فراری لاغر، شکننده و زیبا به نام لی شود که نقش او را تیموتی شالامی با قامت ظریف و استخوان‌گونه‌ همیشگی خود بازی می‌کند. او و لی موفق می‌شوند زندگی مشترکی بسازند، با این حال در عشقِ همراه با گوشت‌خواری آن‌ها سایه‌ای از تاریکی وجود دارد: یک «خورنده» ترسناک مسن به نام سالی با بازی مارک رایلنس که مارن را وارد مسیر جدیدی از آدم‌خواری می‌کند.

آدم‌خواری لی و مارن به شکل عجیبی معصومانه است و دستاورد گوادانینو این است که ما را با این بی‌معنایی وحشیانه تحریک می‌کند و در عین حال آن را به ما می‌قبولاند تا  متقاعد شویم آن‌ها قربانیان یاغی سرنوشت هستند، مانند مارتین شین و سیسی اسپیسک در «برهوت» ترنس مالیک.

اشتیاق مهارناپذیر به گوشت‌خواری در «استخوان‌ها و همه‌چیز» بسیار متفاوت از آدم‌خواری هانیبال لکتر است که به‌مراتب بدبینانه‌ و دنیوی‌ است. ضمن این که صرفاً استعاره‌ای نوجوانانه از یاغی‌گری و در حاشیه بودن و مخالفت با سیاست‌های هویتی نیست که به‌طور شیطنت‌آمیزی برای تماشاگر جوان که احتمالاً گیاهخواری را پذیرفته‌ است طراحی شده باشد. فیلم همچنین درباره فقر و بی‌خانمانی، بی‌رحمی بقا و شرم پنهان از آن نوع خاص گرسنگی است که حتی اگر زنده بمانید با شما می‌ماند. «استخوان‌ها و همه‌چیز» در ایدئالیسم عاشقانه خود یک فیلم افراط‌آمیز و غیر متعارف است: ترسناک، زننده و تکان‌دهنده.

فیلم نهنگ (The Whale) – دارن آرونوفسکی (آمریکا)

فیلم نهنگ

فیلم کسالت‌آور، تصنعی و متظاهرانه دارن آرونوفسکی که فیلمنامه آن را ساموئل دی هانتر از روی نمایشنامه خود در ۲۰۱۲ اقتباس کرد، بزرگ‌ترین و غافلگیرکننده‌ترین ناامیدی جشنواره ونیز امسال است. متن زمخت است؛ روایت ساختگی و غیر قابل قبول است و کل فیلم به شکل عجیبی زبان بدنی منفعل-مهاجم دارد، انگار فیلم با دستکش‌ بچه‌‌ها موضوع دردناک خود را معاینه می‌کند و از ما می‌خواهد همین کار را انجام دهیم.

برندان فریزر نقش چارلی را بازی می‌کند، یک معلم انگلیسی و مسئول یک دوره آموزشی آنلاین که از طریق زوم اجرا می‌شود. او به گروه می‌گوید دوربین لپ‌تاپش کار نمی‌کند، به همین دلیل مربع روی صفحه که قاعدتاً باید صورت او را نشان دهد، خالی است، اما درواقع چارلی نمی‌خواهد کسی ظاهر او را ببیند: او خیلی چاق است، به‌سختی می‌تواند از کاناپه بلند شود و به دستشویی برود و دور و بر او پر از خوردنی است.

قرار نیست «نهنگ» یک کمدی سیاه طنزآمیز باشد و قرار نیست چارلی حریص یا تنبل یا خودخواه باشد. او پس از مرگ پارتنر خود، دانش‌آموز سابق یک کلاس شبانه بزرگسالان که همسر و دختر خردسالش را به خاطر او ترک کرد و هنوز به خاطر این کار احساس گناه می‌کند، افسردگی گرفته است.

حالا تنها دوست چارلی، لیز (هنگ چاو) خواهر پارتنر درگذشته‌اش است، یک پرستار سرسخت که به خاطر امتناع چارلی از رفتن به بیمارستان از دست او عصبانی است. زندگی شکننده و تنهای چارلی با ورود توماس (تای سیمپکینز)، یک مرد جوان عجیب و غریب و مبلغ مسیحی کلیسایی که پارتنر چارلی یکی از اعضای آن بود، پیچیده‌تر می‌شود. ضمن این که به نظر می‌رسد الی (سدی سینک)، دختر عصبانی و دچارِ تعارض چارلی نیز می‌خواهد دوباره با او ارتباط برقرار کند.

در کنار همه این‌ها، چارلی عاشق ادبیات و به‌خصوص «موبی دیک» ملویل است و با ناراحتی می‌داند او نهنگ است، یک موجود بزرگ ورم‌کرده که هیچ‌کس نمی‌خواهد او را شکار کند یا نگران او باشد یا اصلاً به او فکر کند. شاید هم چارلی در اعماق اقیانوس تنهایی، به دنبال معنای غیر قابل بیان زندگی ویران‌شده‌اش است.

فریزر ملاطفت و گشاده‌رویی مشخصی به نقش چارلی می‌دهد و نقش‌آفرینی او خوب است، هرچند لاتکس پر زرق و برق و جلوه‌های ویژه که برای برانگیختن ترکیبی از ترس و همدردی و مقبول افتادن در فصل جوایز آنجا حضور دارند، کار او را تحت‌الشعاع قرار می‌دهند. فریزر در نقش چارلی کاری صادقانه‌ انجام می‌دهد و هونگ چاو به داستان جلوه‌ای خشمناک و حیاتی می‌دهد، اما این فیلم خیلی ضعیف است.

منبع: گاردین (پیتر بردشاو)