مجله نماوا، یزدان سلحشور

یک. نوشتن یا ننوشتن؟! مسئله این نیست، فقط شلیک کن!

عموماً نوشتن درباره فیلم‌های مشهور یا تأثیرگذار یا هر دو، سخت است، اما به نظرم اگر قرار باشد درباره فیلمی بنویسیم که از سال ساخت خود بیشترین تأثیر ممکن را بر سینمای جهان گذاشته، کار، خیلی سخت‌تر می‌شود پس بیاییم بی‌خیالِ نوشتنِ نقد درباره «پدرخوانده» شویم و [هرچند خداوکیلی فیلمِ سوم‌اش اصلاً قابلِ قیاس با دو فیلم قبلی نیست اما فیلم خوبی‌ست] فقط بسنده کنیم به برخی یادآوری‌ها. [البته این را هم بگویم که من فیلم دوم را فیلمی اگرچه سردتر، اما موفق‌تر از فیلم اول می‌دانم و می‌دانیم که جمعیت زیادی از مخاطبانِ این فیلم چنین نظری ندارند! یک میلیون و ۷۰۰ هزار نفر رأی‌دهنده در IMDb به فیلم اول رأی داده‌اند که حاصل‌اش امتیاز ۹.۲ است و یک میلیون و دویست هزار نفر به فیلم دوم رأی داده‌اند که حاصل‌اش امتیاز ۹ است! فکر می‌کنید برای من مهم است؟! همچنان فکر می‌کنم فیلم دوم -با محور قرار دادنِ ایده «قدرت»- از فیلم اول -با محور قرار دادنِ ایده «خانواده»- موفق‌تر است و از آنجایی که «قدرت» در دو قرن بیستم و بیست و یکم و قرن‌های پیش از آن هم (به اندازه تاریخ بشر) از «خانواده» تأثیرگذارتر بوده و فیلم دوم هم، از لحاظِ «خرده‌روایات» و «بازی با مقاطع زمانی مختلف» و «شخصیت‌های متنوع‌تر» و «تقاطع با حوادث واقعی مثل انقلاب کوبا» و «استفاده بسیار تأثیرگذار از صنعت جعل (که به قول «دکتروف» بزرگ‌ترین دستاورد داستان‌نویسی جهان از دن‌کیشوت به این سوست)» و همچنین «تسلط بیشتر کاپولا بر چینش جزئیاتِ داخلِ قاب» نسبت به فیلم اول، فیلم موفق‌تری‌ست، پس حق با من است! هرچند «مارلون براندو» را کم دارد که مراتب تأثر و تأسف مرا هم بپذیرید!

گرچه این موضوع برای ما که مخاطبانِ سینما هستیم ناراحت‌کننده است، وگرنه خبر اینکه براندو در فیلم دوم نخواهد بود تقریباً تمام عوامل فیلم را خوشحال کرد! می‌دانید، براندو به عنوان یک بازیگر، پشتِ صحنه، واقعاً غیر قابلِ تحمل بود! مخصوصاً برای کارگردان‌ها و تهیه‌کننده‌ها. براندو، چه به روایتِ خودش چه به روایتِ کارگردان‌ها، چند کارگردانِ مشهور را تا دو قدمی تیمارستان پیش برد! کاپولا را سرِ «اینک آخرالزمان» با چند روز دیرآمدنش سرِ صحنه فیلمبرداری و بعدش هم ناز و ادایی که «اگر نمی‌خوای برگردم؟!» چاپلین را سرِ قلدری کردن با او در پشتِ صحنه‌ی «کُنتسی از هنگ‌کنگ»؛ به چاپلین گفته بود «خیلی دلم می‌خواد فکتو بیارم پایین! حیف که پیرمردی!» پونته‌کوروو را پشتِ صحنه «کوئیمادا» (۱۹۶۸ – در ایران به نام شعله‌های سوزان شناخته می‌شود) با برگزاری ضیافتِ شام شاهانه برای سیاهی لشکرها به حسابِ پونته‌کوروو (بدون اطلاع‌اش)، در حالی که همان موقع هم فیلم با کسری بودجه برای ساخت روبرو بود.

مارلون براندو در پدرخوانده

دو. زنده‌ها را بشمار! برای شمردن جسدها هنوز وقت هست!

قسم می‌خورم که سرجولئونه برای قبول نکردن کارگردانی «پدرخوانده»، بیشتر از اکرانِ ناقص و کوتاه‌شده‌ی «روزی روزگاری در آمریکا» [این فیلم را ندیده‌اید؟! شوخی نکنید! پس من چرا دارم درباره «پدرخوانده» می‌نویسم که شما بخوانید؟! اگر این فیلم را ندیده‌اید پس چطور می‌خواهید متوجه بشوید که بخش اعظم آثار مسعود کیمیایی –از اوایل دهه شصت به این سو- اگر این فیلم ساخته نشده بود، ساخته نمی‌شد؟!] به قلب‌اش فشار آمد چون این یکی، واقعاً تصمیم خودش بود و بعدها هم اعتراف کرد که تصمیم اشتباهی بوده؛ قسم می‌خورم که کاپولا، «تنها زیر آب‌زن» دنیاست که انتقادی به او ندارم! چون زیرآب الیا کازان را برای ساختنِ این فیلم زد که دستش درد نکند! کازان، این فیلم را حداکثر بدل به فیلمی موفق، اما معمولی می‌کرد همچنان که مارتین ریت با ایده‌ی بالقوه درخشان فیلمThe Brotherhood چنین کرد. [فیلم «ریت»، چهار سال پیش از «پدرخوانده» اکران شد و می‌تواند یکی از حلقه‌های مفقوده میان «بانی و کلاید» آرتور پن و فیلم کاپولا باشد با این همه من هنوز ترجیح می‌دهم به عنوان حلقه مفقوده به سراغ Bloody Mama راجر کورمن (با حق مسلم استادی بر گردن کاپولا) بروم که در آن دنیروی جوان نقش چهارم را داشت!]قسم می‌خورم که برت لنکستر را به عنوان بازیگر، اتفاقاً خیلی دوست دارم، اما نقش دون کورلئونه اصلاً به دردش نمی‌خورد یا بهتر بگویم او به درد این نقش نمی‌خورد و همچنین خوشحالم که این نقش نه نصیب اورسن ولز شد نه آنتونی کوئین. [کاپولا در مصاحبه‌ای گفته: «می‌خواستم یك ایتالیایی-آمریكایی داشته باشم یا دست‌كم یك بازیگری كه آنقدر توانا باشد كه بتواند یك ایتالیایی-آمریكایی را مجسم كند. خب، آنها پرسیدند «تو چه كسی را پیشنهاد می‌دهی؟» من گفتم «ببینید، من نمی‌دانم، اما دو بازیگر بزرگ دنیا چه كسانی هستند؟ لارنس اولیویه و مارلون براندو.» بعد گفتم «من می‌توانم از همین حالا اولیویه را ببینم كه نقش این مرد را بازی می‌كند، و در قالب او فرو می‌رود.» (و) براندو، قهرمان قهرمان‌های من است. حاضرم هر كاری بكنم كه فقط او را ملاقات كنم. اما او ۴۷ ساله است، یك مرد جوان و خوش‌چهره است بنابراین، ما اول از حال و اوضاع اولیویه پرس‌وجو كردیم و به ما گفتند كه هیچ كاری را قبول نمی‌كند. خیلی بیمار است و مایل به كار نیست.» بنابراین من گفتم «چرا سراغ براندو نرویم؟» البته اولیویه در همان زمان، حال و روز خوبی نداشت نه از لحاظ مالی (وضع و اوضاع توپی داشت!) بلکه از لحاظ جسمانی؛ گرچه آن قدر خوش‌شانس بود که بیماری و نشریات زردی را که دائم از احتمال مردنش خبر می‌دادند، تا سال ۱۹۸۹ مغلوب کند تا در ۸۲ سالگی بمیرد! با کاپولا موافقم احتمالاً اولیویه، به عنوان بازیگری با درک عمیق از جهان شکسپیر، نقش دون کورلئونه را که به نوعی «بازآفرینی مدرن لیرشاه» بود، با رویکردی غافلگیرکننده بازی می‌کرد.

مارلون براندو در پدرخوانده

سه. فیلم‌های فوق‌العاده بر اساس رمان‌های فوق‌العاده ساخته نمی‌شوند!

درست است که فیلمنامه اولیه‌ی «پدرخوانده» به قدری به رمان وفادار بود که کاپولا اصرار داشت اسم فیلم را «پدرخوانده ماریو پوزو» بگذارد [در ادامه همین طرز تفکر بود که نام «دراکولا»یش را «دراکولای برام استوکر» گذاشت!] اما واقعیتِ امر این است که حالا ما با خواندنِ رمان، به دو نتیجه‌ی کاملاً واقعی می‌رسیم: اول اینکه فیلم، نه بازسازی سینمایی رمان، که حاصلِ گرته‌برداری از ایده‌های رمان است و دوم اینکه، رمان واقعاً آشِ دهن‌سوزی هم نیست! [به گمانم پوزو حق داشت که بعد از موفقیت غیرِمنتظره رمان‌اش در بازار کتاب (متأثر از موفقیت فیلم) بگوید که آن را خیلی شتابزده نوشته و اگر می‌دانست که قرار است این قدر خواننده داشته باشد، با دقتِ بیشتری می‌نوشت!]

وقتی درباره استفاده از ایده‌های رمان صحبت می‌کنیم شاید یکی از بهترین مثال‌هایش تقابلِ اجرای دو صحنه‌ی طلبِ عدالت از دون کورلئونه توسطِ پدری که به دخترش حمله شده در ابتدای فیلم، با «نشان دادنِ بسیطِ همین ایده» در کتاب است. سکانس آغازین فیلم را حتماً یادتان هست که بسیار هم به عنوان «سکانسی در یادماندنی» مشهور است، این هم آن بخش از رمان: «قاضی، مردی هیکل‌دار، که گویی می‌خواست با دو جوانی که پشت نیمکت ایستاده بودند در بیفتد، آستین‌های ردای سیاهش را بالا زد. صورتش سرد از نفرت و قدرت. اما در این میان یک چیزی درست نبود. آمریگو بوناسرا آن را حس می‌کرد، اما هنوز نمی‌توانست بفهمد که چیست. قاضی به تندی گفت: «شماها مانند بدترین مجرمان رفتار کردید.» آمریگو بوناسرا با خودش گفت:«البته، البته، مانند حیوانات، حیوانات.» دو جوان، با صورت‌های تازه اصلاح کرده و موهای براق‌شان حالتی به خود گرفتند و سرشان را به نشانه‌ی شرمساری پایین انداختند. قاضی ادامه داد: «شماها مثل حیوانات وحشی جنگل رفتار کردید و شانس آوردید که به آن دختر بیچاره تجاوز نکردید، وگرنه بیست سال حکم زندان بهتان می‌دادم.» قاضی مکثی کرد. چشم‌هایشان در پشت ابروهای قهوه‌ای رنگ بر پشتش نگاهی زیرکانه به آمریگو بوناسرایی که صورتش در هم رفته بود انداختند و سپس به سمت پوشه‌ای گزارش در جلویش پایین رفتند. اخمی کرد و گویی که برخلاف میل طبیعی‌اش راضی شده، شانه‌هایش را بالا انداخت. دوباره به حرف آمد و گفت: «اما به خاطر جوانی‌تان، به خاطر نداشتن سابقه، به خاطر خانواده‌های خوب‌تان، و به خاطر اینکه قانون به دنبال انتقام نیست، من شما را به سه سال زندان تعلیقی محکوم می‌کنم.» این تنها تجربه‌ی چهل ساله‌ی آمریگو بوناسرا در برگزار کردن عزاداری حرفه‌ای بود که از بروز خشم و نفرت بر چهره‌اش جلوگیری کرد. دختر جوان زیبایش هنوز در بیمارستان بود، با فکی شکسته که به وسیله‌ی سیم به هم نگه داده شده بود و حالا این دو حیوان آزاد می‌شوند؟»

به هر حال، شخصاً به عنوانِ مخاطبِ خاص و منتقد در دو حوزه ادبیات و سینما، علاقه‌ی ویژه‌ای به رمان «پدرخوانده» ندارم، گرچه دو فیلم اول و دوم این سری را در فهرستِ بهترین‌های تاریخِ سینما، بارها و بارها دیده‌ام و خواهم دید. واقعیتِ امر این است که رمان‌های فوق‌العاده یا بدل به فیلم‌هایی خوب و متوسط می‌شوند یا اصلاً از دست می‌روند در حالی که رمان‌های متوسط، اغلب بدل به فیلم‌هایی در یادماندنی می‌شوند؛ نمی‌دانم چرا برای مثال یک دفعه یاد رمان متوسط The Graduate  چارلز وب افتادم که فیلم‌اش به کارگردانی مایک نیکولز واقعاً در یادماندنی‌ست. [شاید به این دلیل، که رمان‌اش را پیش از دیدن فیلم خوانده بودم که ترجمه بدی هم نداشت، اما مترجم مجبور شده بود با تصمیم ناشر و گذاشتن رویِ جلدی ملودرام‌گرا، اسمش را بدل کند به «در سکرات عشق»! (خدای من! گاهی وقت‌ها آدم کمبودِ یک کلت ۴۵ را پرِ شالش حس می‌کند!)]

تماشای «پدرخوانده» در نماوا

تماشای «پدرخوانده: قسمت دوم» در نماوا

تماشای «پدرخوانده: قسمت سوم» در نماوا