مجله نماوا، نیما بهدادی مهر

جوان بود و جویای نام؛ سینما هم در سیطره فیلمفارسی بود. از این دفتر به آن دفتر می‌رفت تا بودجه ساخت فیلمش را تامین کند. البته که چندان روی خوش نمی‌دید. در سینمایی که رقص و کاباره و مضامین عاشقانه و رفتارهای خاص جریان داشت، تم‌های جوان ۲۸ ساله درک نمی‌شد. او از ناموس‌پرستی و لوطی‌گری می‌گفت در دورانی که سینمای ایران با این مضامین بیگانه بود و دوست نداشت از پیله امن روایت‌هایی که گیشه داشت و ستاره‌هایی که فروش را تضمین می‌کردند خارج شود. اما مقاومت‌ها شکست و فیلم کارگردان جوان، گیشه را تسخیر کرد. همه از کارگردان جوانی می‌گفتند که از قلمرو سینمای آبگوشتی و الکی خوش فراتر رفته و حرف‌هایی جدی زده است. او خانواده را  نشان داده و حرمتی که ناموس دارد را فریاد زده بود. قهرمان او و قیصر او سربازی به شمار می‌رفت که تلاش داشت تا ناموس‌های شهر را از گزند آب‌منگل‌ها دور بدارد. شهر مورد پسند قیصر، باید مدافع فاطی‌ها می‌بود، مقابل مصلحت‌اندیشی‌های دایی جان گونه می‌ایستاد و البته که بی‌باک و نترس به قلعه آب‌منگل‌ها یورش می‌برد.

او لشگری یک نفره بود که فوج فوج انسان را مقابل خود می‌دید؛ از متجاوزان گرفته تا نظاره‌گران و مصلحت‌اندیشان. قیصر با هر یک از افراد با منطق خودشان حرف زد.

پاسخ هتک حرمت فاطی و کشتن فرمان را با چاقو داد، بر سر دایی مصلحت‌اندیشی که گرد پیری بر رفتار او پاشیده شده و سکوت در مقابل متجاوز را توصیه می‌کند، فریادی می‌زند و می‌گوید دوره‌ات گذشته دایی جان و اکنون نه زمانه سکوت و مصلحت که هنگامه نبرد و تسویه حساب است.

چنین رویکردی در قهرمان‌سازی و ساخت فیلم اجتماعی که نام مسعود کیمیایی را طنین‌انداز کرد، نهالی نوپدید را در ریشه‌های سینمای ایران کاشت و از پیامد موج نویی که به راه افتاد، «گوزن‌ها» خرامیدند. در شهری که قیصرهایش، رسول‌هایی گرفتار به اعتیاد شده بودند و قدرت‌هایش برای مانور به پناهگاه همان رسولان می‌رفتند، «گوزن‌ها» به نمایه‌ای آشکار از یک اعتراض اجتماعی بدل شد. به نمادی باشکوه از اعتبار رفاقت‌ها ذیل سایه همراهی‌های صمیمانه؛ همراهی‌هایی که قرار بود جوانه‌ای دوباره از هویت فردی رسول‌ها را در سایه پشتیبانی قدرت بازنمایی کند. زمانه «قیصر» و «گوزن‌ها» سپری شد و کارگردان میانسال، همچنان بر رفاقت چنگ می‌انداخت. در شهری که به وضوح مدرن‌تر شده بود و مناسبات آدم‌هایش در حال تغییر بود او همچنان به قهرمان باشکوه سینمای خود وفادار مانده بود. او به دنبال «ردپای گرگ» و پیدا کردن «دندان مار» همچنان از مدل اصلی سینمای خود تبعیت می‌کرد و قهرمان عاصی و زخمی خود را تنها و در عین حال مصمم به مصاف هیولاهایی می‌فرستاد که از دل مناسبات دلالی و سوءاستفاده‌های ناشی از بحران‌های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی طی دو دهه سربرآورده بودند.

قهرمان در سینمای مسعود کیمیایی همچنان مانیفست رفاقت را بازگویی می‌کرد و چاقوی خود را بر پهلوی مظاهری از شمایل‌های فاسد فرود می‌آورد. رژه باشکوه قهرمان سینمای او در شهر به سیاق گذر زمان متنوع می‌شد و قهرمان با پای پیاده، سوار بر اسب، روی موتور یا داخل ماشین همچنان تلاش داشت تا عدالت را بازیابد. همین شد که مسعود کیمیایی همواره برای تثبیت نگاه سینمایی خودش به دنبال سربازانی بود که این جنس از سینما را بشناسند، اصالت فریاد را در یابند، ارزش ناموس را درک کنند، محافظ سنت‌ها باشند و اگر قرار بود «خط قرمزها» را رد کنند و با «مرسدس» به «ضیافتِ» «سلطان» بروند تا «حکمِ» «رئیس» را  برای «خائن‌کشی» به اجرا درآورند و «قاتل اهلی» را در «متروپل» به دام بیندازند، اما همواره در یادشان بود که «جرمِ» «اعتراض» را از یاد نبرند.

تماشای «خائن‌کشی» در نماوا