مجله نماوا، یزدان سلحشور

یک. گمان نکنم در این مورد که سریال «مهمونی» موفق‌ترین مجموعه شبکه پخش خانگی [همچنین در رقابت با سریال‌های صدا و سیما] در چند سال اخیر و در جذب مخاطب بوده، اختلافِ نظری باشد. آنچه، موردِ اختلافِ نظر است مسابقه‌ی دوی «مهمونی» با خودش، همچنین با آثار پیشین ایرج طهماسب است. حتی الان، این مسابقه‌ی دوی فرضی شاملِ رقابت فصل اول این مجموعه با فصلِ دوم آن هم شده. [امری بسیار طبیعی در سیستم سریال‌سازی جهانی و قانونی که در مورد آثاری با پیوستگی حکایی هم صادق است؛ در حالی که «مهمونی» پیوستگی حکایی خاصی، میانِ قسمت‌ها یا فصل‌هایش برقرار نیست و طبیعتاً هر فصل‌اش، بیشتر از فصل‌های آثاری با روایاتِ دنبال‌شونده، با فصل‌های دیگرش مقایسه می‌شوند.]

دو. فصل اول این مجموعه که شروع شد صحبت اصلی، رقابت «شخصیت»های اصلی و تازه‌ی آن با «شخصیت»های اصلی و قدیمی و البته بسیار موفقِ آثار پیشین طهماسب در جذب مخاطب بود [و اغلب، این نکته به فراموشی سپرده می‌شد که آن «شخصیت»های قدیمی هم نه در عرض یک سال، که رفته‌رفته و به مرور در چند دهه، بدل به چهره‌های پابرجای «حافظه جمعی» و «فرهنگ پاپ» شده بودند] با این همه، در زمانی نسبتاً کوتاه، این «شخصیت»های تازه هم به «فرهنگ پاپ» نقلِ مکان کردند و نقلِ قول‌هایی از آنها به «فرهنگ حافظه جمعی» پیوست.

سه. فصل اول، بدون اعلام قبلی و خیلی زود به پایان رسید؛ [گرچه در آغازِ کار و در اطلاعاتِ مکتوبِ رسانه‌ای، اشاراتی درباره تعداد قسمت‌های فصل نخست منتشر شده بود با این همه خداحافظی فصل اول، ناگهانی بود.] مخاطبان این مجموعه، البته این خداحافظی را به پای عوض شدن فضای فرهنگی کشور و اندوه جمعی نوشتند و با احترام از آن یاد کردند احترامی که با اختصاصِ مضامین کنایی به «ایده»‌های «مهمونی» در قسمت‌های پایانی [درباره رویدادهای آن روزها] همراه بود. این مجموعه، از معدود آثارِ منتشره در شبکه نمایش خانگی بود که با توجه به متکی نبودن‌اش به هم‌زمانی قسمت‌های در حال پخش با قسمت‌های از پیش ‌تولیدشده، این فرصت را داشت که به مضامینی خاصِ آن روزها بپردازد.

برنامه مهمونی

چهار. با انتشار خبر «بازگشت مهمونی» [حتی پیش از انتشار اولین قسمت فصل دوم] در شبکه‌های اجتماعی، مجادله‌ای آرام میانِ «موافقان و مخالفانِ این بازگشت در این مقطع زمانی» شکل گرفت. [موافقان و مخالفانی که مجادله‌شان بر سرِ موفقیت یا عدمِ موفقیتِ این مجموعه نبود بلکه بر سرِ تبعاتِ اجتماعی این بازگشت در این محدوده‌ی زمانی بحث می‌کردند.] این مجادله گاه با این دلیل که آثار طهماسب متعلق به «جهان کودک» است، مدیریت می‌شد و ذکر این نکته، که «جهان کودک» با «جهانِ سیاست بزرگ‌سالانه» دارای فاصله‌گذاری معناداری‌ست. [در حالی که منهای آن دسته از آثار طهماسب که در دهه‌ی شصت و اوایل دهه‌ی هفتاد، روی آنتن رفتند، باقیِ آثارِ او نسبت چندانی با «جهان کودک» نداشتند و ندارند و رسماً «مخاطبانِ بزرگ‌سال» را به عنوان مخاطبانِ خود برگزیده‌اند و البته از نظر انتخاب «مضمون»، با «کودک درون»شان سخن می‌گویند اما اغلبِ شوخی‌های چندمعناییِ این آثار (چه از نظر انتخاب «ایده» و چه «اجرا»)، قابلِ درک برای بزرگ‌سالان است نه کودکان.]

پنج. مجادله آرام اما، به فاصله‌ی کوتاهی از انتشار قسمت‌های نخستین فصل دوم، بدل به طوفانی رسانه‌ای شد! ایده‌ای که با ایهام مصدر «گرفتن» در زبان فارسی شکل گرفته بود، در زمانی بسیار کوتاه، چه در داخل و چه خارج از ایران، به اظهارنظرهای بسیار تند منجر شد و ناگهان طرفدارانِ دوآتشه‌ی آثار طهماسب که تا همین یک سال قبل، انتقاداتِ ملایم و البته تخصصی را درباره‌ی آثارش برنمی‌تافتند و چنان پای آن مطالب اظهار نظر می‌کردند که اغلب، مسئولانِ رسانه‌ی موردِ نظر مجبور به حذف یا تعدیل‌اش می‌شدند، [اظهار نظرهایی که فقط در سکوی تماشاگران امجدیه و استادیوم آزادی، موقع برگزاری مسابقات فوتبال شنیده می‌شد و داور را هدف می‌گرفت!] نوک حمله را به سمت طهماسب و گروه سازنده «مهمونی» چرخاندند و کار به جایی رسید که عده‌ای از آنها، پای اتحادیه اروپا را هم وسط کشیدند که چرا محکوم نکرده است! طبیعتاً در چنین مهلکه‌ای، اگر گروه یا کارگردانی، یک حرفه‌ای تمام‌عیار نباشد، دچار وضعیتِ واقعاً ناجوری می‌شد [حتی خارج از مرزهای ما و در کشورهای اروپایی یا کانادا یا امریکا که واکنش ناگهانی و منفی افکار عمومی، خیلی نگران‌کننده‌تر از ایران است] ولی طهماسب، حرفه‌ای‌تر از آن بود که جا خالی کند او به خوبی به این نکته واقف بود که در چنین مواقعی [و مخصوصاً در این مورد به خصوص، که واکنش‌ها، بیشتر حاصلِ سوءتفاهم در درک شوخی و تأثیر جمعی طوفان رسانه‌ای‌ست] موضع‌گیری معکوس‌شده‌ی طرفداران نه از سرِ دشمنی که در «موقعیتِ قهر و آشتی»ست.

شش. طهماسب، با درک درست موقعیت، «وضعیتِ بیرونی فضای جامعه» را بدل به «مضمونِ اصلی مجموعه»اش کرد. پاسخِ آرام، غیرِمستقیم و حرفه‌ای او به طوفان رسانه‌ای، رفته‌رفته، اوضاع را «به‌سامان»تر و «رادیکالیزم» را در شبکه‌های اجتماعی معتدل‌تر کرد. «قهر و آشتی» در چند قسمت اخیر، تقریباً کلِ خرده‌روایاتِ مجموعه را پوشش داده است. نکته‌ای که اکنون، شاید برای بخش قابلِ توجهی از مخاطبانِ دلخورِ «مهمونی» روشن شده باشد، این است که گرچه این مجموعه، اثری برای بزرگ‌سالان است [البته کودکان هم از آن لذت می‌برند؛ نوعی معادله‌ی معکوس در قبال آثار کلاسیک دیزنی که برای کودکان بودند اما بزرگ‌سالان هم مجذوب آن می‌شدند] اما تنها از «فرهنگ کلامی و موقعیتِ شهروندی» آنان سود می‌برد تا با شوخی‌هایش با «کودکِ درونِ» آنها وارد مکالمه شود و نباید از چنین اثری، انتظار واکنش‌هایی را داشت که در آثار سیاسی موردِ انتظار است. [بگذریم از اینکه قرار گرفتن یک جامعه در موقعیتی سیاسی، لزوماً به معنای آشنایی شهروندان با «عملکرد و رویکرد سیاسی» نیست و «مکالمه درباره قدرت و ماهیت آن» لزوماً به معنای «درک کامل یک جامعه از پشتِ فرمانِ قدرت نشستن» نیست. در جهانِ سینما، مثال‌های فراوانی در این باره داریم ولی احتمالاً بهترین‌شان «ارتش سایه‌ها»ی ژان پیر ملویل است.]

هفت. می‌خواهم در پایان، چند دهه‌ای به عقب برگردم؛ به روزهایی که شادمانی کردن گناهی نابخشودنی محسوب می‌شد. پارک‌ها، دارای حصار و دیوار بودند و چون به پارک رفتن، شادمانی محسوب می‌شد باید هر لحظه به این فکر می‌کردی که باید جواب چه کسی را در چه موقعیتی بدهی و آیا شب به خانه خواهی رفت یا خانواده‌ات باید سراغ‌ات را از دادگاه و پاسگاه و بیمارستان بگیرند. در چنین موقعیتی که جامعه دل‌مشغول اندوهی دائمی بود که بیشتر از همه، حاصل از تبعاتِ طولانی‌ترین جنگِ رسمی قرن بیستم می‌شد [هزینه‌های انسانی و اجتماعی و سیاسی و اقتصادی بسیار] فرصت‌های رسمی شادمانی، واقعاً اندک بود. در یکی از این فرصت‌های اندک، سالنِ سینمایی را به مراسمی اختصاص داده بودند که در آغازش [برخلافِ مرسومِ چنین مراسمی] اجرای زنده‌ای از موسیقی ملی و مشهور «ای ایران» را شاهد بودیم؛ («ساخته روح‌الله خالقی… که می‌توان آن را سرود ملی غیررسمی ایرانیان دانست»/ ویکی‌پدیا) اجرا تمام شد و همه برخاستند و کف زدند [در این موسیقی، با هر تعریفی که امروز داشته باشیم اثری از پایکوبی و شادمانی نیست] ناگهان از بالکن، صدای سن و سال‌دار خانمی بلند شد که داد می‌زد: «خجالت نمی‌کشین!» کف‌زدن‌ها متوقف شد. همان صدا ادامه داد: «من شهید دادم. دلم داره آتیش می‌گیره شما دارین شادی می‌کنین؟» جمعیت، ساکت بود و فقط می‌شنید. آن مادر، حق داشت اما آن حق داشت بدل به اقتدار می‌شد. مردم هم برای لذت بردن از یک موسیقی خوب حق داشتند ولی از حق خود صرفِ نظر کردند. مادر، دستور داد که همگی صلوات بفرستند و مردم به احترام جایگاه مادری او و جایگاه شهیدی که به خاطر وطن‌اش چشم فرو بسته بود، به جای کف زدن، صلوات فرستادند. بعدش، چند نفری به هواداری از مادر، رفتند روی صحنه و گروه موسیقی را ریختند پایین و شروع کردند به عزاداری. نیم‌ساعتِ بعد، تقریباً کسی جز آن مادر و گروه عزادار در سالن سینما نمانده بود. نه جامعه به حق‌اش رسیده بود نه مادر نه آن شهید. متأسفانه در جهانی زیست می‌کنیم که وقایع مثلِ بومرنگ، به سمتِ ما برمی‌گردند و فقط ظاهرشان عوض می‌شود. بدل کردن حقِ فردی یا جمعی، به اقتدار اجتماعی، با هر نامی و در هر قرن و دهه‌ای، هزینه دارد هزینه‌ای که چندین نسل، آن را پرداخت می‌کنند.

تماشای برنامه مهمونی در نماوا