مجله نماوا، حمیدرضا گرشاسبی

مارتین مک دونا که در عالم سینما و تئاتر نامی بسیار شناخته شده است و علاقه وافری به ساختن جهانی تیره و تاریک دارد، یک بار دیگر در آخرین ساخته‌اش، «بنشی‌های اینیشرین»، نمایشگر سردی و تاریکی است. نخستین فیلم او آن‌قدر دیده شده و درباره‌اش حرف زده شده که اکنون نامی بزرگ در فهرست فیلم‌های دو ده دهه اخیر است و به نظر می‌آید مک دونا دوباره به همان فیلم اولش، «در بروژ»، برگشته است چرا که از چند جهت این دو فیلم به یکدیگر می‌رسند. کالین فارل و برندن گلیسون بازیگران این فیلم، بازیگران «در بروژ» هم بوده‌اند و به لحاظ شخصیتی نیز دوباره همان کارکترها را ارائه می‌دهند و فضای بین‌شان نیز چیزی مشابه است. کالین فارل آدم خنگ و گول داستان است و دست و پا چلفتی و برندون گلیسون شخصیتی مراقب، حواس جمع و متفکر را بروز می‌دهد. اینجا نیز همچون «در بروژ» موضوع اصلی رابطه‌های انسانی است؛ رابطه دو دوست، دو مرد. و البته رابطه این دو مرد نه فقط با یکدیگر تعریف می‌شوند بلکه رابطه آنها با محیط‌شان نیز حائز اهمیت است. شهر(بستر) است که داستان‌ها را می‌سازد و محیطی که آدم‌ها در آن بسر می‌برند، نقشی اساسی در این فیلم‌ها دارند. به همین خاطر است که در نام هر دو فیلم نام شهرها آمده است: بروژ و اینشترین. اگر تاریکی و سیاهیِ «در بروژ» بیشتر در فیزیک داستان معنی پیدا می‌کرد و داستان بیشتر در شب‌های آن شهر اتفاق می‌افتاد اما اینشترین از درون سیاه و تاریک است و تیرگی بیشتر به شیمیِ این داستان مربوط می‌شود. و طعنه آمیز است که این داستان سیاه در دهکده‌ای سرسبز صورت می‌گیرد و فضای بیرونی شاد و شنگول است. می‌توانم فرض کنم که «بنشی‌های اینیشرین» دنباله یا پیش دنباله‌ای بر «در بروژ» است. انگار که این دو نفر در اینشترین زندگی کرده‌اند و بعد تصمیم گرفته‌اند آدمکش شوند و وارد بروژ شده‌اند. یا برعکس اول در بروژ بوده‌اند و از آنجا جان سالم به در برده‌اند و بقیه زندگی‌شان را خواسته‌اند در اینشترین بگذرانند.

در دهکده/جزیره اینشترین زندگی به روالی کاملا یکنواخت می‌گذرد. همه چیز تکراری است و هر روز همه کارها به شکلی همیشگی اتفاق می‌افتد. آدم‌ها هم به همین نحو؛ کارهایی تکرارشونده دارند. در اینشترین هر روز آفتاب به سیاق هر روزه طلوع و غروب می‌کند. گاوها مثل همیشه چرا می‌کنند و شیر می‌دهند. دریا به شکل همیشه موج می‌دهد. و آدم‌ها مثل هر روز از خواب بلند می‌شوند و به نوشگاه می‌روند و یک لیوان بالا می‌روند و حرف می‌زنند و حرف می‌زنند و حرف می‌زنند. اما از یکم آوریل قرار است چیزی در این دهکده تغییر کند. کالم که مردی مسن است نمی‌خواهد با دوست قدیمی‌اش پادریک حرف بزند. این طور می‌شود که روز اول آوریل برای پادریک به روزی عذاب‌آور تبدیل شده و این عذاب رشته‌ای از رنج‌های بعدی را می‌سازد.

در مرحله اول کالم بدون این که دلیلی برای کارش داشته باشد، تصمیم گرفته دیگر از دوستش خوشش نیاید و حرف زدن با او را قطع کند. و این طور است که پادریک در عملی انجام شده قرار می‌گیرد. پادریک ساده و روستایی از این پس باید کشف کند که چه گناهی مرتکب شده است. او کم کم به مختصات شخصیتی خود نیز پی می‌برد و مثلا متوجه می‌شود آدمی خنگ و کسالت‌بار است. و بعد کالم در مرحله دومِ زندگی جدیدش فاش می‌کند که دلیلی موجه برای عدم ارتباطش با پادریک دارد. او می‌خواهد برای زندگی خود کارهایی اساسی‌تر انجام دهد؛ و می‌خواهد ادامه زندگی‌اش را به تفکر و ساختن موسیقی بگذراند. قصد کرده که در زندگی‌اش دستاورد داشته باشد. هدف داشته باشد چرا که در حرف زدن هدفی وجود دارد. دیالوگش با پادریک راهگشا ست وقتی که پادریک اصرار دارد با او حرف بزند. به نظر می‌رسد کالم پاسخی قانع کننده به او می‌دهد:«من امروز صبح این آهنگ را ساختم. (تکه‌ای از یک قطعه را برایش می‌نوازد) فردا بخش دومش رو می‌سازم. پس فردا هم بخش سومش رو می‌سازم. تا چهارشنبه یه آهنگ جدید به دنیا اضافه می‌شه. اما اگه می‌خواستم کل هفته به چرندیات تو گوش بدم، اصلا همچین آهنگی ساخته نمی‌شد.» و پادریک مجبور است هاج و واج به او نگاه کند و در خود فرو برود و فکر کند تا بعدا پاسخی درخور برای کالم پیدا کند تا او را متوجه کند که اشتباه می‌کند. اما کالم در این ماجرا مصمم است و بعدها نیز با گفتن این که جاودانگی را به آدمِ خوب بودن ترجیح می‌دهد، برایش استدلال می‌کند که این موتسارت و آثارش است که ماندگار شده نه ادب و مودب بودن مادرِ پادریک. دوستی و رفاقت دیگر برای کالم نفعی ندارد. به همین خاطر تصمیم گرفته خودش را تنها و تنهاتر کند تا در تنهایی‌اش به خلق اثری همت کند. می‌خواهد جاودانه شود. می‌خواهد تغییر را به زندگی‌اش بیاورد. او دیگر آن آدم سابق نیست که زندگش‌اش بین خانه‌اش و نوشگاه سپری می‌شد. اولین اقدامش برای رسیدن به اهدافش هم بریدن از یک دوست است.

آیا به واقع رابطه داشتن کاری بیهوده و ملال‌آور است؟ اگر تمامی جمعیت زمین پاسخی منفی برای این سوال داشته باشند، دستکم کالم جوابش مثبت است. در مورد گرایش به تنها شدن که به وجود کالم افتاده باید گفت که به نظر می‌رسد این دستاوردی است که دنیای نو و جهان دیجیتال برای بشر به ارمغان آورده است. آدم‌ها روز به روز با پناه بردن به دنیای مجازی خود را تنهاتر از قبل می‌کنند. اما مک دونا چنین گرایشی را به یک روستای پرت برده و آدمی غیرمدرن را صاحب این میل کرده است. او در این فیلم تناقض‌هایی را هم برجسته می‌کند؛ میلی مدرن در بستری کهنه و بدوی. یا این که وقتی که قرار است فیلم، داستانی باشد درباره قطع ارتباط و کاهش در حرف زدن، او آدم‌هایی ساخته که مدام در حال حرف زدن هستند و یک لحظه از بیرون دادن کلمه‌ها پرهیز نمی‌کنند. سوال‌ها مدام تکرار می‌شوند. کلماتی که آدم‌ها می‌گویند تکراری‌اند. بعضی از شخصیت‌ها مجبورند چندین بار به یک سوال جواب دهند. یکنواختی زندگی در اینشترین از همین کلمات عبث و تکراری ناشی می‌شود. همچون نمایشنامه‌های ابزورد که یکی از عناصر اصلی‌اش، تکرار بی‌مورد کلماتی یکسان است. مک دونا ابزوردترین فیلمش را ساخته است. او داستانی تعریف می‌کند که عبث بودن همه چیز را به رخ می‌کشد. آیا عبث‌تر از این که یک روز با دوستی مواجه می‌شوی که دلش می‌خواهد بی‌دلیلی موجه دوستی‌اش را با تو قطع کند، وجود دارد؟ ابزودتر از این موضوع مرحله سوم از رفتار کالم است. وقتی که با اصرار پادریک برای بازگشت به دوستی‌شان مواجه می‌شود تصمیمی دیگر می‌گیرد. این که در صورت جلو آمدن دوباره پادریک، او انگشتش را می‌برد. آن هم انگشتی که با آن ساز می‌زند. و طنز سیاه ماجرا اینجا ست که همه می‌دانند او در خانه‌اش قیچی هم دارد. و همه می‌دانند او آدمی جدی است. پس منتظر می‌شویم تا همه انگشتان یک دستش را به تیغه قیچی بدهد.

یک جایی پادریک به خواهرش می‌گوید کتابی که می‌خواند چه‌طور است و او جواب می‌دهد کتابی غمگین است. پادریک می‌گوید بهتر است آن کتاب را نخواند چرا که کتاب غمکین، آدم را غمگین می‌کند. اما آیا این موضوع در مورد فیلم‌های غمگین نیز صدق می‌کند؟ «بنشی‌های اینیشرین» فیلمی غمگین است، اما دیدن آن تماشاگر را غمگین نمی‌کند چرا که نویسنده با نوشتن دیالوگ‌ها و لحظاتی مزه دار و جوک مانند، باری از هولناکی جهان آفریده‌اش کم می‌کند. به نوعی می‌توان گفت سیاهی این جهان در لحن طنزش پنهان می‌شود و به تماشاگر فشار نمی‌آورد. در پایان ما از دیدن فیلم غمگین نیستیم بلکه بیشتر به فکر فرو رفته‌‌ایم.

تماشای «بنشی‌های اینیشرین» در نماوا