مجله نماوا، شهرام اشرف ابیانه
«چهرهپرداز» به کارگردانی جعفر نجفی، مستندی پر از رنگ و شور زندگی است که گویی میخواهد از دلِ قاب بیرون بزند. صمیمیتِ میان آدمهای فیلم، چنان بکر و دست نخورده است که حضور دوربین هم نمیتواند خدشهای بدان وارد کند. انگار این همه گرد آمده تا آرامشی را تداعی کند که زاییدهی همین طبیعت چشمنواز است. اینگونه، کینهی آدمهای فیلم و دعواهایشان، که به ظاهر مهمترینش اصرار زن برای رفتن به دانشگاه و مخالفت شوهر جوان اوست، به دعوایی کودکانه میماند که خیلی زود میشود فراموشش کرد و راه چارهای موقتی برایش پیدا کرد.
سینمای مستند ایران از زمان فیلم «علف» (مریان سی کوپر، ارنست بی شودساک، ۱۹۲۵) و «باد صبا» (آلبر لاموریس، ۱۹۷۸) این اندازه به طبیعت بکرِ ایران و صلح و صفای آدمهایی درونش نزدیک نشده بود. گویی همهی آشوبِ دنیای بیرون، که پژواکش عزمِ زنِ جوان برای رفتن به دانشگاه است، آنقدر قدرت ندارد که زیبایی و نشاط پایدار این دنیا را بههم بزند.
نظامی که قوانین ایلی بر آن حکفرما است و بر زن سخت که سخت نمیگیرد به شوخی از مشکل ایجاد شده میگذرد. از زبان چوپان فیلم خطاب به شوهر زن میشنویم که به خنده میگوید «دنیای زنها است اکنون». انگار این چیزی نیست که بخواهد آرامشِ ایل و سنتهایش را بههم بزند. ایل به راحتی آن را مسألهای شخصی مربوط به زن و شوهر میداند و در آن دخالت نمیکند. مخالفخوانیهای مرد هم نوعی جلوهنمایی عاشقانه است برای بیشتر جا باز کردن در دل زن.
خوابیدن این خانوادهی سه نفره کنار هم را به یاد بیاورید. چنان آرامشی بر آنان سایه انداخته انگار کودکانی باشند به خواب فرو رفته بعد بازی کودکانه. رفتنِ مرد و زن به میعادگاه عاشقانه پیشین همه چیز را عیان میکند. دخمههایی باستانی گویی از دلِ داستانِ عاشقانهی قدیمی بیرون آمده. در حال تماشای دنیایی از از ثبات و آرامشیم. دعواها و دلخوریها، چهرهها و خلق و خوی آدمهای داستان را بیشتر شیرین و خواستنی میکند.
تردید و دلشورهای که به جان زن فیلم افتاده، به دلآشوبهی زنان افسانههای قدیمی ایرانی میماند. گویی در حال تماشای یک قصهی پریانایم که چیزی از دنیای بیرون، کمی ولوله بدان انداخته است.
برقراری ارتباط موفق با طبیعت
موفقیت فیلمساز آنست که توانسته پل ارتباطی میان آدمهای مستندش با طبیعت و دوربینی که نظارهگر این رابطه است پیدا کند. فیلم آنقدر راحت و روان پیش میرود و از کسالت و زمانهای مردهی دیگر مستندهای مشابه دور است که انگار همهی اینها چیزی از پیش ساخته باشد. گویی در حال دیدن داستانی هستیم که آرایهی مستندگونه به خود گرفته است.
فیلم، نقطهی اصلیاش را بر محورِ این صمیمت گذاشته. همین صمیمت هم هست که در فیلم غالب است. فیلم به داستان زوج عاشق رویایی میماند که برای هم دلبری میکنند. بازی حقیقت و دروغ با بُطری که زن در میانهی گلهچرانی راه انداخته مثال روشن آنست. زن و مرد فیلم، چیزی دارند از هم پنهان کنند. اختلاف پیش آمده فرصتی است تا بیشتر خود را در چشم هم عزیز جلوه دهند.
گمان نمیرود عزمِ زن برای رفتن دانشگاه آنقدر باشد که بخواهد با این بهشت رویایی برای همیشه خداحافظی کند. کُنشهای مرد هم چیزی نشان نمیدهد که بخواهد زن را برای همیشه از زندگیاش حذف کند. گویی این همان دیدار عاشقانهی آغازین است که میخواهد تا ابد به حرکت سیال خود ادامه دهد. ریشههای زندگی این دو چنان به هم بسته که به درخت نمای پایانی میماند؛ گویی این همه، جلوهای از طبیعتی باشند که به خلق و خوی آدمهای مستند شکل داده؛ بهشت گمشدهای که تندباد دنیای بیرون راهی بدان ندارد.
قاببندی نماهای خارجی را ببینید که پر از شور و انرژی و رنگ است. گویی زندگی جاری در این طبیعت به خلق و خوی عشایر ساکن این دشت و دَمَن راه یافته. به همین خاطر رابطهی زن و شوهر فیلم با وجود اصرار زن برای رفتن به دانشگاه اینقدر با شوخطبعی است. در طول فیلم، مرد جز در حرف با زن بدخلقی نمیکند. سادهتر از آنست که بخواهد هیولا جلوه کند. حتی رسم و رسومات ایلیاتی نیز روحیهی زن را در نظر میگیرد. مادر شوهر زن مستند، آن هیولاوشی نیست که زن را زنجیر رسوماتی موهوم کرده باشد.
مهربانی در فضا موج میزند. اشتیاق زن برای رفتن به دانشگاه بیشتر یک مشکل بیرونی است، چیزی آمده از زندگی مدرن شهری که آرامش این خانواده را نمیتواند به هم بزند. تهدید مرد به ازدواجِ مجدد هم چیزی برای ترساندن زن جلوه میکند؛ چیزی برای نگه داشتن زن برای بقای این شادی ابدی.
این بهشتِ ابدی انگار با طبیعت یکی شده، این زندگی سرخوشانه دهاتیوار ایلیلاتی (تعبیری که زن از آن میکند) چنان سرشار از امنیت است که به نظر نمیرسد چیزی بتواند این آرامش افسانهوار طبیعی را به هم بزند.
برای همین فرجام داستان در درونِ همین طبیعت بسته میشود. نمای پایانی، دور شدن دو زن فیلم در راهی از میان دشتی سرسبز، بیشتر شبیه فیلمی از کیارستمی، به طور مشخص زیر «درختان زیتون» است. انگار مناقشهای که شاهدش بودیم، نسیمی بوده وزیده بر این علفزار؛ حضوری که طبیعت را به حرکت درآورد و این مکان رویایی را تماشاییتر کند.
«چهرهپرداز»، همهی انرژیاش را از زندگی آدمهای درون قابش میگیرد. آدمهایی که با درون خود و طبیعت اطرافشان به صلح و ثباتی پایدار رسیدهاند. از این منظر، اصرارِ زن برای رفتن به دانشگاه، نه یک معضل اجتماعی، همچون مستندهای مشابه، که مجالی برای گشتزنی در این زیبایی طبیعی گمشده است.