مجله نماوا، سحر عصرآزاد

سریال «مصیبت بی‌گناهی» درامی معمایی- جنایی بر محور الگوی آشنای رمان‌های آگاتا کریستی است که زیرمتن روانشناختی متأثر از زمان و مکان وقوع قصه را به عنوان پیشبرنده ماجرا و کاراکترها مورد بهره‌برداری قرار می‌دهد.

سارا فلپس در سومین اقتباس خود از آثار ملکه ادبیات جنایی؛ پس از «هیچکدام باقی نماندند» و «شاهد برای تعقیب کیفری»، سال ۲۰۱۸ میلادی سراغ رمان «مصیبت بی‌گناهی» رفت. فهرستی قابل تأمل از اقتباس در کارنامه این فیلمنامه‌نویس انگلیسی که بعدتر «قتل‌های ای. بی. سی» و «اسب کهر» نیز به آن افزوده شدند.

ساندرا گولدبچر؛ نویسنده و کارگردان انگلیسی نیز پس از ساخت فیلم‌های تبلیغاتی، مستند، سریال و دو فیلم سینمایی «معلم سرخانه» و «من بدون تو»، این سریال سه قسمتی را بر اساس فیلمنامه اقتباسی و پرجزئیات فلپس کارگردانی کرد.

فیلمنامه‌ای که همچون آثار قبل و بعد این نویسنده، واجد دیدگاهی تازه و البته در راستای بطن آثار کریستی است. به گفته بهتر فلپس همواره زیرمتنی از رمان را کشف و در اقتباس مورد بسط و گسترش قرار می‌دهد که نوری تازه به این پرونده‌های جنایی جذاب و پرمخاطب می‌اندازد.

نوری که این بار سویه روانشناختی رمان معروف آگاتا کریستی را متناسب با زمان، مکان، جغرافیا و مقطع تاریخی وقوع قصه، در بافت کار دراماتیزه کرده و عملکرد کاراکترها و روند ماجرا را در تعامل تنگاتنگ با این حال و هوا و اتمسفر خاص قرار می‌دهد.

با اینکه رمان مشهور «مصیبت بی‌گناهی» سال ۱۹۵۸ میلادی منتشر شده، فلپس زمان وقوع قصه را به اوایل دهه پنجاه میلادی عقب برده و داستان با وقوع یک قتل در کریسمس سال ۱۹۵۴ میلادی (زمان حال) آغاز می‌شود و در ادامه حرکتی سیال‌گون بین گذشته، حال و آینده دارد.

دهه‌ای که می‌توان اتمسفر و حال و هوای آن را متأثر از وقوع جنگ جهانی دوم در فاصله سال‌های ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۵ دانست که انگلستان را از درون و بیرون تحت تأثیر قرار داد. ظاهراً دهه‌ای آرام برای این کشور زیر سایه پیروزی در جنگ اما در درون انباشته از بار روانی ناشی از ترس، تردید، خیانت، مرگ، پنهانکاری، درونگرایی و … بر دوش آدم‌هایی که مستقیم یا غیرمستقیم با آن دست و پنجه نرم کردند.

دکتر آرتور کالگری (لوک تِرِدوِی)؛ فیزیکدانان روانپریش یکی از آن جمله است که با عذاب وجدان کشف فرمول بمب اتم دچار پارانویا شده و از قلب یک آسایشگاه روانی به اندازه یک نصف روز فرار می‌کند تا شاهدی ناخواسته باشد برای بی‌گناهی یک جوان متهم به قتل مادرخوانده‌اش؛ جک آرگایل (آنتونی بویل).

نویسنده از این کاراکتر استفاده‌ای دووجهی کرده و او را در قامت همین کابوس ذهنی، وارد جهان درام و پرونده قتل ریچل آرگایل (آنا چنسلر) می‌کند؛ آنهم یک سال بعد از بسته شدن پرونده و مرگ جک در زندان. آرتور شاهدی است که در زمان قتل این مرد جوان را سوار ماشین کرده و حالا شهادت او می‌تواند پرونده را دوباره به جریان بیاندازد و این پرسش را مطرح کند که:

اگر جک قاتل نبوده، کدامیک از اهالی خانه در مظّان اتهام قرار می‌گیرند: شوهر؛ لئو آرگایل (بیل نای)، چهار فرزندخوانده؛ مری (النور تاملینسون)، میکی (کریستین کوک)، تینا (کریستال کلارک)، هستر (الا پورنر)، داماد؛ فیلیپ (متیو گود)، خدمتکار؛ کرستین (مورون کریستی) یا منشی/عروس تازه؛ گوئندا (آلیس ایو)؟

این همان بمب عینی است که آرتور در جهان درام، زندگی خانواده آرگایل و پرونده قتل ریچل منفجر می‌کند تا روایت تو در توی قصه به گونه‌ای شناور بین گذشته و حال و آینده، خط فرعی موجز هر کاراکتر و مستعد بودن آنها برای اقدام به قتل این زن/ مادر مستبد و بی‌مهر را پیش ببرد.

کاراکترهایی که همگی از مرده و زنده رازی نامکشوف در نهان خود دارند و قرار است طی این کالبدشکافی با بخش پنهان خود و دیگری؛ اعم از مرده و زنده مواجه شده و به درک و پذیرشی برسند که لزوماً به مفهوم بخشش و گذشت نیست!

به همین واسطه است که سریال با صحنه‌ای تکان دهنده از لحظه‌ای پس از سوءقصد به ریچل در عمارت (سانی پوینت) آغاز می‌شود؛ با جزئیاتی دال بر جان کندن او در لحظات پایانی و خونی که ابتدا قطره قطره و بعد فوران می کند تا با فریاد ناباورانه خدمتکار و سررسیدن آقای خانه، این سکانس کلیدی را به خاطر بسپاریم.

سکانسی که قرار است در طول این سه قسمت بارها به آن رجوع شود، اما هر بار با جزئیاتی تازه‌تر از قبل و بعد از حادثه که به تکمیل پازل چگونگی قتل ریچل می‌انجامد. زنی که شب کریسمس ساعت ۹ شب در خانه شخصی‌اش با حضور اعضای خانواده به قتل می‌رسد ولی یک سال بعد، هیچکس مطمئن نیست قاتل فرزندخوانده ناخلف او؛ جک باشد که در نزاعی مشکوک در زندان جان باخته است.

همچنانکه در طول این سه قسمت؛ شاهد موتیف خون، خونریزی و قطره‌های خون به شکل عینی یا شبیه‌سازی هستیم، بازی تصویری با شمایل ساعت و عقربه‌هایی که روی ساعت ۹ متوقف می‌شوند و همچنین چرخ دنده‌هایی که با چرخش رویهم می‌غلتند و … از تمهیداتی هستند که برش‌های مداوم صحنه‌ها و رویدادها بین سه مقطع زمانی را ساختارمند و در راستای روایت اصلی قرار می‌دهند تا رسیدن به خوانش حقیقی از شب حادثه و چگونگی وقوع قتل.

هرچند نقطه اشتراک فلاش بک‌ها و روایت‌های چندگانه کاراکترها از مردگان یعنی ریچل و جک، منفی و در راستای ردّ شخصیت آنها به عنوان مادری بی‌عاطفه و خشن و پسرخوانده‌ای شرّ و افسارگسیخته است؛ آنهم در شرایطی که آنها فرصتی برای دفاع از خود ندارند، نویسنده به گونه‌ای ظریف از خلال همین خوانش‌های چندگانه آنها را تعدیل می‌کند.

کاراکتر زخم خورده و شکننده ریچل به عنوان زنی نازا و خیانت دیده با قرص‌های آرامبخش و دردی که در پناهگاه زیرزمینی (که از ترس انفجار بمب اتم بنا کرده/ تبعات جنگ جهانی دوم) در گوش دیوارهای سنگی فریاد می‌کند، از پرتره سرد و سنگی‌اش فاصله می‌گیرد. همان مکان آخرالزمانی که می‌تواند شبیه‌سازی باشد از آسایشگاه روانی که لئو برای آرتور تدارک دیده تا رازش را مسکوت نگه دارد و در نهایت هم خانه آخر خودش می‌شود.

همچنانکه ریشه‌یابی رفتارهای زننده و ضد اجتماعی جک، توجه مخاطب را به کانون خانواده‌ای بی‌مهر و شفقت و میل افسارگسیخته به دیده شدن جلب می‌کند که او را وامی‌دارد مادرخوانده‌اش را مورد پرسش قرار دهد که: چرا او را به فرزندی پذیرفته وقتی مهری به دل نداشته؟ و … پاسخی دردناک‌تر می‌گیرد.

این پرسش حیاتی مری و باقی فرزند خواندگان خانواده آرگایل هم هست که از کودکی در جستجوی عشق و محبت همواره با سویه تاریک مادر مواجه شده‌اند، بدون آنکه درکی از ریشه رفتارهای ناشی از سرخوردگی او در زندگی خانوادگی داشته باشند.

این همان سطح جدید آگاهی و فهم است که کاراکترهای پیرامونی و البته مخاطب از خود و خانواده آرگایل به عنوان خانواده‌ای نمونه‌وار از انسان‌های درگیر تبعات جنگ می‌رسند تا ورای رازهای سر به مهرشان، بتوانند آنها را در آینه‌ای صیقل خورده مورد بازشناسایی قرار دهند.

تماشای «مصیبت بی‌گناهی» در نماوا