مجله نماوا، سحر عصرآزاد

فیلم سینمایی «تار» یک درام زندگینامه‌ای جعلی از اوج تا حضیض زندگی یک رهبر ارکستر بر بستری قابل تعمیم به همه عرصه‌های هنر است. اثری که به شکل غیرکلیشه‌ای از تأثیر مخرب قدرت بر رابطه هنرمند با جهان اطرافش پرده می‌دارد.

تاد فیلد سومین فیلم خود را پس از «در اتاق خواب» و «بچه‌های کوچک» که نامزدی‌های متعددی در اسکار به همراه داشتند، با وقفه‌ای ۱۶ ساله بر اساس فیلمنامه‌ای از خودش ساخته است. در اولین گام همین فاصله‌گذاری در اوج موفقیت، می‌تواند زاویه نگاه او را به هنر- صنعت فیلمسازی متمایز کرده و کنجکاوی مواجهه با اثر جدید او را شدت بخشد.

ویژگی که پس از تماشای «تار» از یک امتیاز بالقوه فراتر رفته و به فعلیتی درخور رسیده و موید نگاه منحصر به فرد فیلد به انتخاب سوژه، روایتی روانکاوانه در دل درام و بخصوص کارگردانی است و این فیلم را با زمان ۱۵۸ دقیقه تبدیل به اثری خلاقانه، درگیرکننده و موشکافانه کرده است.

فیلم سینمایی «تار» در حضورهای جشنواره‌ای، تاکنون با بازخوردهای مثبتی همراه شده که از آن جمله می‌توان به جایزه بهترین بازیگر زن برای کیت بلانشت از جشنواره‌های معتبری همچون ونیز، نامزدی در جوایز گلدن گلوب برای بهترین فیلم درام، بهترین فیلمنامه و بهترین بازیگر زن و همچنین حضور در فهرست بهترین فیلم‌های ۲۰۲۲ از سوی انستیتو فیلم آمریکا اشاره کرد.

فیلم درباره یک آهنگساز، موسیقیدان و رهبر ارکستر تخیلی به نام لیدیا تار (با بازی خیره‌کننده کیت بلانشت) است که از نقطه اوج زندگی حرفه‌ای‌اش به شکلی هولناک و تدریجی در مسیر سقوط قرار می‌گیرد. در واقع او از ابتدای فیلم آبستن فروپاشی است که نطفه در گره‌های درونی‌اش و قدرت مخربی دارد که یکتا بودن در هنر به او داده است.

همین نوع نگاه است که به فیلم «تار» حال و هوای زندگینامه‌ای داده، بدون آنکه کاراکتر محوری‌اش یک فرد حقیقی باشد؛ اما می‌تواند نشأت گرفته از نمونه‌های مصداقی متعدد در عرصه‌های مختلف هنر باشد که با خوانش فیلد، تکه‌های واقعی این پازل کنار هم قرار گرفته و تبدیل به شخصیتی غیرواقعی اما قابل استناد شده است.

فیلم با صحنه‌هایی از آماده شدن لیدیا برای انجام مصاحبه با فردی واقعی (آدام گاپنیک/ مجله نیویورکر) آغاز می‌شود که سویه ظاهری و بیرونی کاراکتر و به طور خاص دیدگاه‌های او را در طول گفت‌وگو برای مخاطب آشکار می‌کند. سویه‌ای که با هوشمندی فیلمساز به واسطه واقعی نبودن شخصیت و شناخت نداشتن مخاطب از او، برای غنای سویه مستند کاراکتر طراحی شده تا وجهه بیوگرافی‌گون اثر؛ حتی به شکل ساختگی تأمین شود.

در این سکانس طولانی گفت‌وگومحور است که با ظرافت کدهایی از شخصیت لیدیا به شکل زیرپوستی ارائه می‌شود که محدود به نوع نگاه او به موسیقی کلاسیک به عنوان یک رهبر ارکستر زن و الگوهای هنری‌اش نمی‌ماند بلکه از دیدگاه تلویحی او به خودش، زندگی و مفاهیمی همچون عشق پرده برمی‌دارد. نسخه ۷ دقیقه‌ای که او برای یک قطعه موسیقی معروف با تعبیر (عشق) می‌پیچد، به نوعی صحه می‌گذارد بر باور شخصی او از عشق در زندگی شخصی‌اش (عشق را انتخاب کردم؛ برای ۷ دقیقه!)

این نمود عمومی از کاراکتر لیدیا وقتی عمق یافته و به کلوزآپی از چهره واقعی او تبدیل می‌شود که مخاطب به واسطه همراهی با این هنرمند سرد و خلاق و خودشیفته، روابط و مناسبات شخصی او با همکاران، رقبا و گروه ارکستر را از مدیر برنامه (فرانچسکا/ نوئمی مرلان)، شریک عاطفی (شارون/ نینا هوس) و دختر خوانده (پترا) تا عشق جدید (اولگا/ سوفی کائور) و … در قابی بسط یافته به نظاره می‌نشیند.

پرتره‌ای که با سویه‌هایی از غرور، خودکامگی، خودشیفتگی، شکنندگی، ترس، طردشدگی و به گفته بهتر مجموعه‌ای از فضایل و رذایل انسانی به گونه‌ای با دقت و ظرافت چیده شده است. حاصل کار تصویری است بر مرز باریک میان معصومیت/خباثت/ جنون/ نبوغ و هرآنچه که قدرت به عنوان ابزاری مخرب می‌تواند به یک انسان اعطا کند.

اهمیت نگاه اصیل فیلد از جایی نشأت می‌گیرد که در این چیدمان آشنای قدرت که مرزهای اخلاق و انسانیت و عشق و غریزه را به چالش کشیده و انسان را در جایگاهی خطاپذیر مورد کالبدشکافی قرار می‌دهد، معادلات را تغییر داده تا فراتر از کلیشه‌ها حرکت کند.

جایی که مناسبات عاطفی/ جنسی صاحبان قدرت و زیردستان را از مردانه/ زنانه و کلیشه رایج تبعیض جنسیتی جاری در روابط انسانی از گذشته تا حال، با یک تمهید هوشمندانه به مفهوم انسانی خود نزدیک می‌کند. آنهم با انتخاب لیدیا به عنوان یک هنرمند زن همجنس‌گرا در روابط شخصی، حرفه‌ای و اجتماعی که جنبه‌های انسانی موقعیت خود را فراتر از جنسیت به چالش می‌کشد.

در این معادله دیگر صحبت از تفکر جامعه مردسالار با وجود مبتلابه بودن فراگیر آن نیست، بلکه توجه مخاطب بر جایگاهی جلب می‌شود که به واسطه قدرت یک انسان را در مقام سوءاستفاده احساسی/ عاطفی/ … از دیگر انسان ها؛ ولو همجنس خود قرار می‌دهد!

اینجاست که ساختار قدرت و ابزاری که به این واسطه جامعه به صاحب قدرت اعطا می کند، به شکلی دراماتیک و غیرمستقیم برجسته می‌شود. ساختاری که متداول‌ترین روابط انسانی را بدل به معامله‌گری می‌کند و شارون در آخرین گفت‌وگوی خود با لیدیا اشاره‌ای ضمنی به آن دارد (تنها یک رابطه داری که معامله نبوده و در اتاق کناری خوابیده! پترا).

در چنین چینشی است که انتخاب بستر هنر و به طور خاص موسیقی امکانی ایجاد می‌کند تا نقد قدرت و بحث ابزار قدرت با ظرافت و خوانشی متمایز و فراتر از کلیشه‌ها واجد تازگی شده و مخاطب را به نگاهی فراتر از قطب‌بندی‌های سیاه و سفید دعوت کند؛ فراتر از قضاوتگری.

لیدیا تار هنرمند زنی است که با وامداری به گره‌های درونی و زخم‌های پیدا و پنهان روحی، در جایگاه قدرتی که به واسطه خلق در عرصه هنر به او اعطا شده، از ابزار خود برای بهره‌کشی احساسی/ جنسی از انسان‌های دیگر استفاده می‌کند بدون آنکه این رفتارها مرهمی بر جراحت‌های عمیق روحش باشند.

سقوط از همینجا آغاز می‌شود؛ جایی که لیدیا مجبور می‌شود چهره عریان خود را نه فقط به واسطه اخراج و طرد از جامعه بلندپایه هنری بلکه در خلوت انباشته از اصوات مزاحم، در تاریکی کابوس‌ها، در سرمای تنهایی و در کورسوی نور چراغ داخل یخچال به نظاره بنشیند.

به همین واسطه است که او در فرار از خودش؛ در زیرزمین مخروبه محل زندگی اولگا با توهم حمله حیوان وحشی، به خودش آسیب می‌زند اما وانمود می‌کند افراد ناشناس به او حمله کرده‌اند. حتی بازگشت به خانه پدری و عزیمت به کشوری دور هم التیام زخم‌های او نیست و در موقعیتی قرینه؛ انتخاب دختر ماساژور به انتخاب دختران جدید گروه ارکستر (قربانی عاطفی) پهلو می‌زند که تداعی‌گر کریستانا؛ دختر آکاردئون نوازی است که خودکشی کرده است.

کارگردان ویژگی زیر نظر بودن زندگی لیدیا را با تمهیدی ظریف از اولین نمای فیلم به گونه‌ای کنجکاوی برانگیز لحاظ کرده و در عین کاشت برای رابطه دردسرساز بین لیدیا، فرانچسکا و کریستانا که در انتها به فاجعه بدنامی منجر می‌شود، به مخاطب وعده به اشتراک گذاشتن زوایایی نادیده از روابط انسانی را در دل درام می‌دهد. وعده‌ای که به شکلی آگاهانه با پرهیز از شکستن افسارگسیخته حریم‌ها بر چنین بستری؛ بدون جلوه گری های رایج، به شکلی عریان و تکان‌دهنده در ترسیم لایه‌های درونی سقوط لیدیا تار به عمق خود، عملی می‌شود.

تماشای «تار» در نماوا