مجله نماوا، یزدان سلحشور

اگر از دیدن «هتل بزرگ بوداپست» [این فیلم به نویسندگی و کارگردانی وس اندرسن در ۲۰۱۴ به نمایش درآمد و با بودجه ۲۵ میلیون دلاری‌اش، ۱۷۲ میلیون دلار در جهان فروش داشت. در هشتاد و هفتمین دوره اسکار هم نامزد دریافت ۹ جایزه شد و در نهایت ۴ جایزه را به عنوان برنده به کارنامه‌ هنری‌اش افزود] لذت برده و از طرفداران «اجرای پست‌مدرنیستی» این فیلم و «بازی با تاریخ»اش باشید مطمئناً با شیوه‌ی «اجرا»ی «ببین چطور فرار می‌کنن» کنار خواهید آمد. می‌دانید که… خیلی‌ها تاریخ را نه یک واقعیت، که بازنویسی شکست‌ها و بدل کردن آن به پیروزی توسط اقوام پیروز می‌دانند! بنابراین این همه دست بردن در تاریخی که بیخِ گوشِ ماست و کمتر از ۸۰ سال از آن می‌گذرد، نباید چندان عجیب باشد! خُب، «See How They Run» یا «ببین چگونه می‌دوند» یا «ببین چطور فرار می‌کنن» برخوردی پست‌مدرنیستی با نمایشنامه‌ی مشهور آگاتا کریستی‌ست که مردم دنیا او را به عنوان یک نویسنده‌ی داستان‌های معمایی-جنایی می‌شناسند نه یک نمایشنامه‌نویس اما این نمایشنامه به رغم این واقعیت واضح، یک اجرای بسیار طولانی داشته [این نمایشنامه از زمانی که برای اوّلین بار در سال ۱۹۵۲ در لندن به روی صحنه تئاتر امباسادورز (این سالن تئاتر که در وست استریت قرار دارد در سال ۱۹۱۳ میلادی تأسیس شده و جزئی از تئاتر وست اند محسوب می‌شود. تئاتر امباسادورز دارای ۴۴۴ نفر ظرفیت است) رفت همواره و بدون وقفه (به‌جز وقفه ۱۴ ماهه در دوران قرنطینه‌ به خاطر کووید-۱۹) در تئاتر وست اند لندن (یک اصطلاح عمومی برای تئاترهای حرفه‌ای فعال در نزدیکی منطقه وست اند لندن) روی صحنه بوده‌. در تاریخ هنرهای نمایشی طولانی‌ترین زمان روی صحنه بودن متعلق به این نمایشنامه ‌است که به یکی از جاذبه‌های توریستی لندن تبدیل شده و گردشگرانی که از این شهر بازدید می‌کنند، سعی می‌کنند تا آنجا که مقدور است تماشای آن را از دست ندهند. تله‌موش با رسیدن به رکورد ۲۷۵۰۰ مرتبه اجرا، توانسته رکورد طولانی‌ترین مدت‌زمان اجرای هنرهای نمایشی در جهان را به نام خود ثبت کند] که نشانگر محبوبیت آن میانِ تماشاگران تئاتر است. «ببین چطور فرار می‌کنن» اولین اثر سینمایی‌ست که به سراغ این نمایش رفته است [یا در واقع، به سراغ‌اش نرفته است! چون فیلم، تقریباً ربطی به نمایشنامه ندارد و نمایشنامه برای سازندگان فیلم، حکم «بهانه‌ی روایت» را داشته؛ اینکه چرا این اثر کریستی برخلاف دیگرآثار او در «محدوده ژانر خود» مانده، برمی‌گردد به بندی از قرارداد کریستی که به موجب آن «تا شش ماه پس از پایان اجرای صحنه‌ای آن هیچ فیلمی نمی‌تواند ساخته شود» (که در فیلم هم به آن اشاره می‌شود) و به نظر می‌رسد که اگر وقفه‌ی اجرای آن در زمان کرونا پیش نیامده بود همین فیلم هم که به بهانه‌ی نمایش اوست، ساخته نمی‌شد!] بنابراین به خودیِ خود می‌توانست در گیشه با موفقیتِ بزرگی روبرو شود اما همان بلایی به سرش آمده که معمولاً علاقه‌مندانِ یک رمان محبوب یا بازیِ رایانه‌ای محبوب سرِ اجرای سینمایی یا تلویزیونی می‌آورند که شباهت چندانی به آن رمان یا بازی ندارد! بودجه ۴۰ میلیون دلاری این فیلم گرچه در قیاس با یک فیلم هالیوودی بودجه بالایی نبوده اما به یاد داشته باشیم که اثر، تولید مشترک است و برای سینمای بریتانیا بودجه بالایی‌ست و در همین حد از بودجه هم، به نظر می‌رسد حضور این همه بازیگر مطرح در کار، به این معناست که گران‌ترین‌شان، موافقت کرده‌اند دستمزد اصلی خود را نگیرند! البته فروش حدود ۲۱ میلیون دلاری‌اش در گیشه، دلایل مضاعفی هم دارد از جمله اینکه بریتانیایی‌ها گرچه از شوخی خوش‌شان می‌آید اما به نظر می‌رسد بدل کردن آگاتا کریستی به یک «پیردختر ترشیده» که آماده‌ی کشتنِ قاتل با سم و بعد هم جدا کردن سرش است و در نهایت هم پیشخدمت خانه‌ی خودش را می‌کشد یا بدل کردن شوهر باستان‌شناس مشهور و‌ سفیدپوست‌اش به یک «هم‌خانه» سیاهپوست یا بدل کردن ریچارد ا‌تنبرای افسانه‌ای [که غیر از محبوبیت‌اش به عنوان بازیگر در تئاتر و سینما، به عنوان کارگردان سه فیلم پلی در دوردست (۱۹۷۷)، گاندی (۱۹۸۲)  و چاپلین (۱۹۹۲) بسیار مشهور و محبوب است] به یک بزدل تمام‌عیار و خودبزرگ‌بین و پرگو و کم و بیش بی‌استعداد(!) از عواملی بوده که مخاطبان بریتانیایی را به سمت انتقام‌گیری از گیشه‌ی این فیلم سوق داده است!

می‌دانید که مزه‌ی یک اثرِ معمایی-جنایی، مخفی نگه داشتن اسم قاتل در آخر کار است! پایانِ تقریباً همه‌ی آثار آگاتا کریستی تا به حال لو رفته است اما شما الان از هر کسی بپرسید که آخرِ «تله‌موش» چه می‌شود به شما چپ‌چپ نگاه می‌کند با اینکه، هم به شکل نمایشنامه و هم به شکل داستان، مکتوب‌اش منتشر شده؛ حتی خودِ من هم نمی‌دانم آخرِ این نمایشنامه چه می‌شود! [یا دروغ می‌گویم! به خاطرِ احساس هم‌بستگی حرفه‌ای با خانم کریستی؛ به هر حال من که بریتانیایی نیستم که این راز ملی را حفظ کنم!] سازندگان «ببین چطور فرار می‌کنن» هم این راز حفظ کرده‌اند؛ وگرنه به نظرم، تماشاگران بریتانیایی حتی به اندازه یک میلیون دلار هم نمی‌گذاشتند این فیلم فروش کند!

مشترکات یک فیلم با فیلمی دیگر!

شباهت‌های «ببین چطور فرار می‌کنن» با «هتل بزرگ بوداپست» فقط در حضور مشترک آدرین برودی و سرشه رونان در هر دو فیلم خلاصه نمی‌شود یا در «تغییر تاریخ» -باز در هر دو فیلم- یا حتی شکستن «دیوار چهارم» که این روزها به شگردی مشترک در آثار سینمایی پرفروش هم بدل شده [می‌بینید که اغلب بازیگران رو به دوربین، با مخاطبان فرضی حرف می‌زنند!]؛ در هر دو فیلم، شما از همان آغاز، با نمابندی‌هایی روبرو هستید که به شما هشدار می‌دهد که در اثر، از «واقعیت» -حتی با وجوه حداقلی آن- هم خبری نیست و با «واقعیت شناخته‌شده» به عنوان یک «حاشیه طنزآمیز» برخورد می‌شود؛ این کار در «ببین چطور فرار می‌کنن» با وجوه گرافیکی کمتر [در شکل‌دهی به صحنه] نسبت به «هتل بزرگ بوداپست» اتفاق می‌افتد اما به عنوان عنصر جایگزین، با اشیای داخلِ صحنه بازی می‌شود یا با رنگ‌آمیزی صحنه یا با غیرِطبیعی کردن عناصر صحنه؛ با این همه در نهایت، هر دو اثر می‌خواهند به نتیجه‌ی مشترکی برسند: عبور از واقعیت و جذاب کردن «نوعی خاص از فانتزی» در عینِ باورپذیر کردن‌اش.

بازیگرانی که در عینِ آنکه آن‌ها را می‌شناسیم قرار است که نشناسیم!

سرشه رونان: اولین باری که او را در لباس پلیس می‌بینیم به خودمان می‌گوییم آشناست! اما نه! زیادی عادی‌ست و امکان ندارد که همان ستاره‌ای باشد که در «هانا» و در ۱۶ سالگی بدل به ستاره شد. مارکز درباره کتاب «پاپیون» که کتاب محبوب‌اش بوده در مصاحبه‌ای گفته که دوباره باید نوشته شود اما طوری باید نوشته شود انگار که یک نویسنده غیرحرفه‌ای بااستعداد، آن را نوشته! رونان نقش خود را در این فیلم طبق همین تعریف مارکز بازی کرده مثل یک بازیگر غیرحرفه‌ای بااستعداد که اصلاً به نظر نمی‌رسد که در زندگی حرفه‌ای‌اش یک ستاره باشد!

سم راکول: او اصلاً شباهتی ندارد به آن بازیگری که در نودمین دوره جوایز اسکار موفق به دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای بازی در نقش افسر دیکسون در فیلم «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» شد [در نودمین دوره جوایز اسکار در هفت رشته از جمله بهترین فیلم، بهترین فیلمنامه غیراقتباسی، بهترین بازیگر نقش اول زن و بهترین بازیگر نقش مکمل مرد نامزد دریافت جایزه بود که در نهایت تنها دو جایزه بهترین بازیگر نقش اول زن و بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای سم راکول را به خود اختصاص داد]. راکول بازیگر فوق‌العاده‌ای‌ست که توانسته در نقش بازرس استوپارد، میانِ یک پلیسِ باهوش که درگیرِ جاه‌طلبی‌های مافوقِ خود است و یک مرد عمیقاً شکست‌خورده و آخرِ خطی تعادل برقرار کند و کماکان شباهتی به یک ستاره ندارد.

آدرین برودی: نقشی که او به عنوان یک ستاره محبوب -در خارج از جهان این فیلم- بر عهده گرفته از نظر نفرت‌انگیز بودن تا حدودی شبیه به همان نقشی‌ست که در سریال به‌شدت محبوب «پیکی بلاندرز» بازی کرده البته با چاشنی طنز خیلی بیشتر. راوی بودن برودی به عنوان شخصیتی که در آغاز فیلم می‌میرد، نکته‌ی جالبِ توجه این فیلم است.

روث ویلسون: اگر شما هم مثل من از طرفداران پروپاقرص سریال «لوتر» و نقشِ منفی فوق‌العاده‌اش «آلیس مورگان» باشید، حتماً ویلسون را که در این نقش سنگِ تمام گذاشت، شناخته‌اید اما حتی او هم بازی متفاوتی را در این فیلم ارائه داده که بسیار فریب‌دهنده است چون مخاطبان با توجه با سابقه‌ی ذهنی خود از او در نقش مورگان، او را به عنوان یک نابغه‌ی قاتل فرض می‌کنند ولی فیلم، مسیر دیگری را انتخاب می‌کند.

لوسین مساماتی: او شباهتی به نقش‌اش [شخصیت «اد دومانی»] در سریال محبوب «گنگسترهای لندنی» ندارد؛ کمی وزن کم کرده با این همه همچنان نقشی را بازی می‌کند که در نگاه اول، قابل اعتماد و در ادامه، خطرناک به نظر می‌رسد. مساماتی که با آن سریال وارد دوره‌ی تازه‌ای از بازیگری خود شده، به نظر می‌رسد که در قیاس با قدرت بازیگری ۴ بازیگر یادشده، نه تنها کم نیاورده که دوش به دوش آنها پیش رفته است.

وارد کردن بازیگران سیاه‌پوست و زن‌محوری در شخصیت‌پردازی

اینکه ما بخواهیم تاریخی این‌چنین نزدیک را بازنویسی کنیم به نفع برابری نژادی یا برابری زنان، به گمانم بیشتر نوعی تظاهر است نه وفاداری به اصول انسانی! این روزها، در اکثر فیلم‌ها شاهد چنین رویکردی هستیم. زمانی بود که حضور سیدنی پوآتیه روی پرده سینما، به نوعی «فانتزی اجتماعی» تلقی می‌شد اما نوعی واقع‌گرایی هم در آن بود مثلاً پیروزی پوآتیه بر واقعیت تبعیض نژادی در امریکا در دو اثر ۱۹۶۷ [ «در گرمای شب» نورمن جیسون و «حدس بزن چه کسی برای شام می‌آید» استنلی کریمر] بیشتر از آنکه واقع‌نمایی تلقی شود، نوعی امیدبخشی به نسل آینده بود. در واقع، در تاریخ دخل و تصرفی نشده بود! با آثاری که تازگی‌ها شاهدش هستیم، هیچ جای تعجبی ندارد که فیلمی بسازند که جرج واشنگتن سیاهپوست بوده یا ژوزفین بعد از برکناری ناپلئون به بریتانیا اعلام جنگ داده!

تماشای فیلم ببین چطور فرار می‌کنن در نماوا