مجله نماوا، یزدان سلحشور

یک. نمی‌دانم شما از طرف‌داران فیلم‌های کریستوفر نولان هستید یا نه، اگر هستید که هیچ، اگر نیستید مجبورید که «اوپنهایمر» را ببینید! «اوپنهایمر» البته آن طوری که یکی از دوستان منتقد-روزنامه‌نگار [و دخیل در تولید فیلم]، همان اول‌اش با دیدن نسخه‌ی پرده‌ای فیلم نوشته بود [البته من واقعاً نمی‌دانم چطور می‌شود بر اساس نسخه‌ی بی‌کیفیت پرده‌ای در مورد فیلمی قضاوت کرد] که شاهکاری تمام‌عیار است [و اصلاً سینما به قبل و بعدِ ساختِ این فیلم تقسیم می‌شود]، فیلم فوق‌العاده‌ای نیست با این همه فیلم مهمی‌ست که به رغمِ اینکه بهترین فیلم کارنامه نولان نیست [گرچه از نظر کارگردانی بهترین فیلم اوست] ولی هم بر فرهنگ جمعی تأثیرگذار است و خواهد بود هم مثلِ هر اثرِ هنری تأثیرگذارِ دیگری، پیشگوییِ تغییری مهم در جهان است. [با این که فیلمی علمی-تخیلی نیست و داستان‌اش هم مربوط به قرن بیستم است با این همه نولان، این داستان قدیمی را بدل به «بازنگری آینده» کرده است.] اگر شما، از مخاطبانِ خاص یا منتقدانِ سینمایی هم نیستید و در طبقه‌بندی مخاطبان، در طبقه‌ی «مخاطبانِ عام» قرار می‌گیرید، کمترین فایده‌ی دیدنِ این فیلم آن است که زمان سه ساعته‌ی فیلم را ۹۰ دقیقه احساس خواهید کرد یعنی کارگردانی و تدوینِ این فیلم که «محور روایت»اش «زمان و نگاه ما به آن، از دریچه‌ی بینش کوانتومی»ست، آن قدر موفقیت‌آمیز است، که «زمان تقویمی» دیدنِ این فیلم، در تبدیل به «زمان حسی» شما، نصف می‌شود. به گمانم همین یک دست‌آورد، در سینمایی که مخاطبان‌اش اغلب شاکی‌اند که چرا «آثار جدی»، فرصتِ خوردنِ چیپس و پاپ‌کورن را از آنها می‌گیرند، دست‌آورد بزرگی‌ست!

دو. من از طرف‌دارانِ فیلم‌های زندگی‌نامه‌ای نیستم؛ چرا؟ چون به رغم اینکه این گونه آثار، مخاطبانِ خوبی هم دارند اما عموماً «بر اساسِ واقعیت» ساخته می‌شوند و در نتیجه فیلم‌ساز، حداکثر کاری که از پس‌اش برمی‌آید نشان دادنِ «خودِ واقعیت» است و چون واقعیت، بزرگ‌تر از اثرِ هنری‌ست، این وسط، همیشه اثرِ هنری بازنده است! ما البته دو نوع فیلم زندگی‌نامه‌ای داریم: اولی، آثاری «بر اساسِ واقعیت» و دومی، آثاری «به بهانه‌ی نمایشِ واقعیت»؛ که دسته‌ی دوم، مطمئناً موفق‌ترند چون بناست که «واقع‌نما» باشند نه «واقع‌گرا». «اوپنهایمر»، در میانه‌ی این دو نوع، تعریف شده است و گرچه در آن، سلطه‌ی نوع دوم، بیشتر از اقتدارِ نوع اول است اما نوع اول، باز در بخشِ قابلِ ملاحظه‌ای از فیلم، «حضوری مشخص و روشن» دارد و «بیانِ هنری» این فیلم را متأثر از خود ساخته و از این نظر، نولان به عنوان فیلم‌سازی که کارنامه‌ی هنری‌اش بر اساس «واقع‌نمایی» [نه «واقع‌گرایی»] شکل گرفته، در این اثر تا حدِ مشخصی، محافظه‌کاری پیشه کرده و از این نظر، «اوپنهایمر» یادآورِ  تلاشِ فیلمسازی از نسل پیشین یعنی جیمز کامرون است که با دست شستن از ایده‌آل‌های هنری خود، با «محافظه‌کاری فرمی»، فیلمی پرمخاطب ساخت که محتملاً همه‌ی شما آن فیلم را دیده‌اید و از آن لذت برده‌اید اما شک دارم بتوان آن را بخشی از «بیانِ هنری شناخته‌شده‌ی جیمز کامرون» محسوب کرد. می‌دانید که از چه فیلمی حرف می‌زنم: «تایتانیک»؛ البته «تایتانیک» به‌تمامی، اثری «به بهانه نمایشِ واقعیت» است و محافظه‌کاری کامرون، از نوعی متفاوت با محافظه‌کاری نولان؛ نولان در «اوپنهایمر» از ایده‌آل‌های هنری خود دست نَشُسته است و مطمئناً این فیلم، بخشی از «بیانِ شناخته‌شده‌ی هنری» اوست اما با اختصاصِ بخشی از فیلم به «سنت‌گرایی هالیوود» در موردِ ساختِ آثار زندگی‌نامه‌ای، محافظه‌کاری پیشه کرده؛ همان گونه که به عنوان یک «ایدئولوگ هنری جناح راست»، از بخشِ مهمی از «جهان‌بینی دستِ راستی» خود، به دلیلِ همین محافظه‌کاری عقب‌نشینی کرده است. [به سکانس‌هایی توجه کنید که نولان، چپ‌گرایان را به سه گروهِ جاسوسانِ شوروی، چپ‌گرایانِ مستقل از مسکو و چپ‌گرایانِ بریده از مارکسیسم-لنینیسم اما همچنان معتقد به سوسیالیسم تقسیم کرده و به دو گروه دوم و سوم، امتیازاتِ اخلاقی بخشیده است در حالی که به او عنوان یک دستِ‌راستی تندرو، در راست‌ترین فاصله‌ی ممکن از «وحشتِ سرخ» دورانِ جنگِ سرد قرار دارد و  نیز، دیدگاهی نزدیک به «جوزف مک‌کارتی» (جوزف ریموند “جو” مک‌کارتی Joseph Raymond “Joe” McCarthy ‏۱۴ نوامبر ۱۹۰۸ – ۲ مه ۱۹۵۷؛ سیاست‌مدار آمریکایی که از ۱۹۴۷ تا زمان مرگش در ۱۹۵۷ سناتور جمهوریخواه ایالات متحده از ایالت ویسکانسین بود. از ۱۹۵۰ به بعد، او تبدیل به یکی از چهره‌های شاخص دوره‌ای شد که در آن جنگ سرد به ترس گسترده‌ای در خصوص براندازی کمونیستی دامن می‌زد. او به خاطر این ادعا که تعداد زیادی از کمونیست‌های و جاسوسان و سمپات‌های شوروی درون دولت فدرال آمریکا و جاهای دیگر حضور دارند مشهور بود. نهایتاً تاکتیک‌های او و ناتوانی‌اش در اثبات ادعاهایش منجر به سرزنش رسمی او از سوی سنای ایالات متحده شد. در واقع، بخش مهمی از روایت فیلم «اوپنهایمر»، در همین دوره زمانی می‌گذرد و اختصاص دارد به متهم شدنِ «پدرِ بمب اتم» -از سویِ پیروانِ مک‌کارتی- به جاسوسِ شوروی بودن؛ البته، نولان در نهایت، نوکِ جهت‌گیری سیاسی فیلم را از یک فسادِ گسترده سیاسی برمی‌گرداند به سمتِ یک انتقام‌گیریِ شخصی و امری سیستماتیک را به نفرتی شخصی تقلیل می‌دهد) و از همه‌ی این‌ها گذشته، طبقه‌بندی چپ‌گرایان در این فیلم، گرچه تا حمله‌ی آلمان به شوروی در سال ۱۹۴۱ و پس از آن از سالِ ۱۹۵۲، با واقعیت، قرین است اما به مدتِ تقریباً ۱۱ سال که در این میان تعریف می‌شود و حاصلِ هم‌بستگی جهانی چپ علیه فاشیسم است، با واقعیت، تطابقی ندارد. آیا مهم است که با واقعیت، تطابق داشته باشد؟ در موردِ این فیلم، بله! چون بخشِ قابلِ ملاحظه‌ای از فیلم‌نامه‌اش، نه صرفِ «بازتجسم وقایع و اطلاعات»، که صرفاً صرفِ ارجاع به «فرامتنِ واقعی»ست. صبر کنید درباره‌اش خواهم نوشت!]

سه. همان طور که پیش از این نوشتم، «اوپنهایمر» فیلمِ مهمی‌ست چون از نظرِ پیش‌گوییِ ساز و کار جدیدِ نظم جهانی [که نوعی بازنگری پست‌مدرن در خصوصِ نظریه «توازن قدرتِ دورانِ جنگ سرد» است] کاملاً کارآمد و تأثیرگذار است نه فقط در حوزه سینما، بلکه در حوزه‌های جامعه‌شناسی، سیاست و روان‌شناسیِ اجتماعی؛ در کارنامه‌ی هنری نولان هم فیلم مهمی‌ست چرا که به تسلط تمام‌عیارِ او بر «ابزارهای بیانی-تجسمی-فرمی» در حوزه کارگردانی سینما منجر شده است گرچه در مقایسه با «Inception» [که فیلم خیلی بهتری‌ست نه لزوماً با کارگردانی بهتر]، یک عقب‌گرد محسوب می‌شود که طبیعی هم هست. [تمام کارگردانانِ بزرگی را که می‌شناسیم دائماً اثرِ درخشان نمی‌ساختند!] «اوپنهایمر» از منظری دیگر، همچون یک «موزیک ویدئو» ساخته شده است که بدل شدن‌اش به یک «بیان هنری» را مدیونِ فیلم درخشانِ آلن پارکر است [یعنی محتملاً بهترین فیلم موزیکال تمامِ تاریخِ سینما «Pink Floyd The Wall»] با این همه، «اوپنهایمر» فیلمی موزیکال نیست به این معنا که برخوردار از «ترانه» باشد [یک «دیوار»، بدون گروه پینک فلوید!] در عینِ حال، در بخشِ اعظمِ خود، با کات کردن نماهای بسیار کوتاه [در چارچوب پیوندی که با موسیقی شگفتِ «لودویگ گورانسون» دارند]، هم ریتمی تحسین‌برانگیز را شکل داده، هم فیلم را در بازه‌ی زمانیِ «لحظه‌ای از مرگ یک ستاره در کیهان» خلاصه کرده است. نولان البته در نهایت، نسخه راست‌گرایانه‌ای از اثر چپ‌گرایانه‌ی پارکر ارائه داده که نشان‌دهنده‌ی این واقعیت است که هر چیز در این جهان، امکانِ بدل شدن به ضدِ خود را دارد!

چهار. همچنان باور دارم هر جایی که نولان بدونِ کمکِ برادرش «جاناتان»، واردِ گودِ فیلم‌نامه‌نویسی شده، خودش ضرر کرده است! فیلم‌نامه‌ی «اوپنهایمر» را «کریستوفر» نوشته و بیش از حد، متکی به «فرامتن» است. برای چنین داستانی، «جنگ اسپانیا» و نقشِ بزرگ‌اش در شکل‌گیریِ «روشنفکریِ آکادمیکِ پیش از جنگ دوم جهانی» باید «بازتعریف» می‌شد اما صرفاً «ارجاع» دارد که شک دارم برای نسل جدید، حتی این «ارجاع» معنایی داشته باشد چه رسد به تجسمی! همچنین، فیلم‌نامه‌ی «کریستوفر»، در «بدل کردن فیزیک به روایت و تجسم» ناتوان است در واقع، ما تنها فیزیک‌دان‌هایی را بر پرده‌ی سینما می‌بینیم که درباره چیزی به نام «فیزیک» حرف می‌زنند، همین؛ متأسفانه او  به عنوان یک فیلم‌نامه‌نویس، حتی از بدل کردنِ ایده‌ی درخشانِ سیبِ مسموم‌شده توسط اوپنهایمرِ جوان، به «عنصر روایی کارآمد و گسترش‌یابنده در کلِ روایت» طفره می‌رود. [تقاطع کهن‌الگوی «سیب» به عنوان «میوه ممنوع» با «سیبِ نیوتون» که نشانه‌ی استیلای تفکرِ نیوتونی بر دوره‌ای طولانی از عمر علم فیزیک است.] تمامِ آن اتفاقاتِ خوبی که در آثار پیشینِ کریستوفر نولان شاهد بودیم و منجر به «تولیدِ زیرگفتارهای شگفت‌انگیز» در «متن» می‌شد، با غیبتِ جاناتان نولان به عنوانِ فیلم‌نامه‌نویس -در این فیلم- جای‌شان خالی‌ست! [من که در سراسرِ فیلم، صدای ناصر ملک‌مطیعیِ «قیصر کیمیایی» در گوشم بود که این بار فریاد می‌زد: کجایی «جاناتان»! که داداش‌تو کشتن!]

پنج. کریستوفر نولان، استادِ پایان‌های شگفت‌انگیز است و «اوپنهایمر» از این قاعده مستثنی نیست؛ معمولاً هم با همان قانونِ قدیمیِ تفنگِ روی دیوار «چخوف» این کار را می‌کند و این بار هم همین کار را کرده. [اگر فکر می‌کنید با لو دادنِ این سکانسِ درخشان، لذتِ دیدنِ این فیلم را از شما دریغ می‌کنم، سخت در اشتباه‌اید!]

شش. دشوار است که بتوان بازیگری را در آثار کریستوفر نولان سراغ گرفت، که بهترین بازی‌اش را ارائه نداده باشد [شاید فقط «متیو مک‌کانهی» در فیلم «میان‌ستاره‌ای» چنین باشد که نتوانسته در حدِ فصلِ اول «کارآگاه حقیقی» درخشان ظاهر شود] بازی‌های «اوپنهایمر» هم به عنوان اثری پربازیگر، تابع همین قاعده است مگر البته بازی یک نفر که روان بازی می‌کند اما من شخصاً در هیچ کدام از آثارش، درخشش خاصی از او ندیده‌ام: رامی ملک؛ امیدوارم با بازی درخشان‌اش در آثار بعدی، کذبِ نظرِ مخاطبانی چون من را به اثبات برساند!

تماشای «اوپنهایمر» در نماوا