مجله نماوا، سحر عصرآزاد

اگر «یک دست لباس»‌ را ندیده‌اید؛ متن بخش‌هایی از داستان را لو می‌دهد

فیلم سینمایی «یک دست لباس» یک درام جنایی با حال و هوای گانگستری مافیایی دهه پنجاه میلادی آمریکا است که رازهای پنهان شخصیت چندلایه یک خیاط انگلیسی را با ادای دین به سینمای هیچکاک محور قرار می‌دهد.

گراهام مور که سال ۲۰۱۴ برای نگارش فیلمنامه «بازی تقلید» اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی را از آن خود کرد؛ پس از نگارش یک رمان، برای اولین تجربه کارگردانی اش رجعتی به زندگی شخصی و گذشته خانوادگی خود داشته است.

فیلم «یک دست لباس» براساس فیلمنامه‌ای از خودش و جاناتان مک کلین شکل گرفته که به نوعی برگرفته از ارتباط و دوستی سوال‌برانگیز بین پدربزرگ مهربان مور با یک خلافکار بدنام به عنوان پزشک و بیمار اسن و … سوال ذهنی همیشگی مور که چه دیالوگی بین این دو آدم متضاد جاری بوده است؟

این ایده اولیه؛ به واسطه پیوند با کاراکتری تازه و متفاوت یعنی یک خیاط از خیابان سویل رو که بورس خیاطی‌های مردانه در لندن بوده و یک خبر واقعی در این خصوص که اولین دستگاه شنود اف بی آی برای دستگیری تبهکاران سال ۱۹۵۶ در یک خیاطی شهر شیکاگو کار گذاشته شده، تبدیل به فیلمنامه‌ای چالش برانگیز، مهندسی شده و دراماتیک شده است.

«یک دست لباس» داستان یک خیاط آرام، موقر و مسلط به خیاطی مردانه است که روی برشکار بودن خود به عنوان یک تخصص؛ ورای خیاط بودن تعصب دارد و ساختار فرمی و دراماتیک فیلم نیز برآمده از همین تعصب، وسواس و دقت او در خیاطی و طبعاً سبک زندگی روزانه‌اش است.

لئونارد (مارک رایلنس) با این تعاریف اولیه و مابه ازاهای واقعی، راوی فیلمی است که به نظر می‌آید در بخش ابتدایی دچار نوعی سکون و رخوت ناشی از تعصب به اصول خاص قهرمانش در خیاطی و زندگی روزمره دچار باشد. مردی که حتی منشی بلندپروازش (میبل- زوئی دویچ) هم می خواهد او، مغازه و این شغل راکد و بدون هیجان را ترک کند غافل از آنکه هر دو در حال نقش بازی کردن و پوشش ماهیت متضاد خود هستند.

راوی از ابتدا با تکیه بر اصول خیاطی و برشکاری برای لباس مردانه؛ به نوعی در حال افشای تدریجی لایه های درونی فیلم، خودش و قرینه‌پردازی بین روانشناسی آدم‌ها و لباس‌ها است به گونه‌ای که از لابلای این روایت، شخصیت چندلایه و پیچیده خود را نیز عیان می‌کند.

به همین واسطه فیلم به بازی در بازی‌های متعددی می‌ماند که پیش‌برنده همه آنها کاراکتر لئونارد است که به لطف نویسنده و کارگردان در مسیر افشای تدریجی خود، پیرامون و گذشته‌اش؛ یک نقشه پرجزئیات و انتحاری را برای گیر انداختن گانگسترها و اعضای مافیا طراحی کرده است.

بازی که برای تمرکز بر روند و جابجایی نقش‌ها و حذف تدریجی کاراکترها، به شکلی هوشمندانه در یک لوکیشن بسته، اما پر از زوایای پیدا و پنهان و حاشیه و متن می‌گذرد تا بتواند ضرباهنگ درام و فیلم را به واسطه تناسبی حساب شده با انتظارات مخاطب در هر لحظه از این بازی پیش ببرد.

این چنین است که فیلم هرچند آرام، باطمأنینه و تا حدی کسل‌کننده آغاز می‌شود، اما به سرعت هسته ملتهب درام آن فعال شده و جهان فیلم و کاراکترها را در همان تک لوکیشنِ دوزخی به تکاپو وامی‌دارد.

جهانی که همچون مراحل مختلف سایزگیری، انتخاب پارچه، برش زدن و دوخت کت و شلوار مردانه که لئونارد با جزئیات توصیف می‌کند، به شکلی تدریجی لایه‌های روئی کاراکترها را پس زده و به ماهیت واقعی و قصه حقیقی آنها می‌رسد که در رأس آنها راوی یا همان لئونارد قرار می‌گیرد.

در واقع همه ابراز و مهارت‌های عملی و ذهنی لئونارد در برشکاری و خیاطی به گونه‌ای دوپهلو در جهان پر از خون و کشتار و تهدیدگرانه گانگسترها کاربرد پیدا می‌کنند. از نخ و سوزن و دوخت و دوز تا قیچی غول پیکر و برش زدن و … البته روانشناسی آدم‌ها از روی انتخاب لباس و جزئیات رفتاری و حتی بلوف زدن برای پیش‌برد نقشه چندلایه‌ای که طراحی کرده است. نقشه‌ای که بی‌شباهت نیست به همان قطعات چندگانه الگوی کت و شلوار که برای رسیدن به محصول و هدف نهایی باید تکه‌هایش در جای مناسب قرار بگیرند.

ادای دین به «طناب»‌ هیچکاک

فیلم در بخش میانی به واسطه دلهره‌آفرینی و به‌خصوص بازی انتحاری با حضور یک جسد مخفی شده در یک صندوق و تعلیق برآمده از آن، یک ادای دین به‌روز به فیلم «طناب» آلفرد هیچکاک به حساب می‌آید. ادای دین‌ای که در این ایده جذاب متوقف نشده بلکه توانسته به مثابه یک برش و مقطع دراماتیک در کلیت فیلم به آن بها داده و به واسطه برش‌های بعدی از آن عبور کند.

درحالی‌که نشت قطرات خون از زیر صندوق چوبی حامل جسد ریچی (دیلن اوبراین) به شکل متناوب با نماهای نزدیک ثبت می‌شود؛ همان روح تعلیق و دلهره هیچکاک‌وار را به لایه‌های زیرین اثر تزریق می‌کند بدون آنکه بزرگنمایی یا زیاده‌گویی کرده باشد.

همچنانکه در پایان به نظر می‌آید گره‌گشایی‌ها انجام شده و سرانجام همه کاراکترها به نوعی یکسره و مشخص شده باشد. ولی در سکانس فینال کارگردان تمهیدی دراماتیک برای غافلگیر کردن مخاطب بر اساس کدهای کاشته شده دارد و لئونارد را در معرض تهدید آتش‌سوزی خودخواسته و شلیک گلوله فرانسیس (جانی فلین) قرار می‌دهد؛ درحالیکه برخلاف ادعایی که دقایقی قبل کرده اسلحه را خالی نکرده است! همان گلوله‌های پیش‌بینی نشده باعث می‌شوند پرونده فیلم به شکلی از پیش تعیین شده بسته نشود.

همین ریزه‌کاری‌ها و برآمده بودن اتفاقات و رویدادهای لحظه‌ای از ذهن واحد قهرمانی که به نظر می‌آید نبض بازی و جهان فیلم را در دست دارد (به جز فینال)، باعث شده فیلم ورای اینکه درامی ساخته و پرداخته ذهن نویسنده و فیلمساز است؛ به جهانی بازنمایی شده از ذهن یک قهرمان انتقامجو پهلو بزند که برای جبران گذشته تاریک خود در لحظه‌های ساکن و راکد برشکاری و خیاطی، لحظه لحظه آن را طراحی کرده و جان داده است.

به‌خصوص تک لوکیشن بودن و محدود بودن فیلم در فضای بسته و واگذار کردن شناسنامه زمانی و جغرافیایی درام به دیالوگ و کپشن، همچنین حاکمیت راوی بر کلیت جهان و اتمسفر فیلم که به او مزیت پیشرو و جلو بودن از همه کاراکترها و برنده بودن را داده، کفه زایش فیلم از ذهنیات و درونیات و تخیلات لئونارد را سنگین‌تر می‌کند.

اما فراتر از این خوانش که می‌تواند در ذهن هر مخاطبی تعبیر و تفسیری را به همراه داشته باشد، فیلم «یک دست لباس» با فیلمنامه‌ای دقیق و حساب‌شده و تعمیم‌پذیر، به شدت مدیون کارگردانی و سویه‌هایی همچون فیلمبرداری تا طراحی صحنه، تدوین، موسیقی و … است که باعث شده این اثر چالش‌برانگیز روی کاغذ و جسورانه در اجرا را تبدیل به فیلمی جذاب، پرتنش و کنجکاوی برانگیز کند.

تماشای «یک دست لباس»‌ در نماوا