مجله نماوا، حمیدرضا گرشاسبی

در «جنگ جهانی سوم» بازی‌های اصلی بین پنج بازیگر تقسیم شده‌اند و آنها هستند که داستان را جلو می‌برند و در مسیر عوض کردن قصه یا دست انداختن بر رشته روایت موثراند و ما جهانِ ساخته شده در «جنگ جهانی سوم» را به واسطه ‌ی کارِ آنها می‌شناسیم و آن جهان متلاطم را ارزیابی می‌کنیم: محسن تنابنده، نوید نصرتی، ندا جبراییلی، مهسا حجازی و مرتضی خانجانی. این بازیگران به ترتیب شخصیت‌های شکیب، نصرتی، ندا، لادن و فرشید را بازی می‌کنند. در این میان محسن تنابنده به عنوان ایفاگر نقش شکیب در راس هرم شخصیت‌های «جنگ جهانی سوم» قرار می‌گیرد  و فقط اوست که  در قالب دو شخصیت فرو رفته است. او علاوه بر شکیب که یک کارگر روزمرد است و احتمالا علاوه بر کارهای ساختمانی، کارهایی دیگر هم می‌کند تا نانش را به شکل روزانه به دست آورد، به عالم سینما (فقط صحنه و پشت صحنه و نه پرده) نیز راه پیدا می‌کند و لباس هیتلر را به تن می‌کند که شخصیتی شناخته شده و عالم‌گیر است و همگان می‌دانند چه بلاهایی سر بشریت آورده است. شاید به دلیل همین آشنا بودن همگان با رفتار/ کلام/ ژست/ روحیه/ صدای هیتلر است که نقش هیتلر به یک کارگر صحنه سپرده می‌شود و عوامل فیلم در برابر اصرار شکیب به بازی بلد نبودن و ندانستن بازیگری، بازی کردن او را راحت قلمداد می‌کنند و معتقدند که شکیب از پس آن بر می‌آید. در واقع آنها فکر می‌کنند همین که آن سرِ کم موی هیتلر و سبیل شناخته شده‌اش را روی چهره و سر شکیب پیاده کنند، همه چیز حل است و لازم نیست شکیب کار زیادی انجام دهد. طنز ماجرا هم در این است که شکیب قرار است فقط «یک دو سه بگوید» و  بعدا کلامش دوبله شود (البته بیننده ایرانی این شوخی با سینما را بهتر درک می‌کند چرا که از ساز و کار بازیگری فیلمفارسی آگاهی دارد و می‌داند سابق بر این نیز بازیگران سینمای فارسی – گاه – آن قدر سواد نداشته‌اند که بتوانند دیالوگ‌های‌شان حفظ کنند و در نتیجه آنها نیز به جای کلمه‌ها، ارقام را ادا می‌کرده‌اند و یکی دیگر جای‌شان حرف می‌زده). به واقع نیز همین اتفاق می‌افتد و محسن تنابنده برای رفتن به قالب هیتلر لازم ندارد که خودش را به آب و آتش بزند. مثلا کافی است که دست راستش را به عنوان سلام نازی‌ها بالا بیاورد و آن ژست معروف را انجام دهد تا او را بپذیریم. البته که بازیِ خشک و غیرمنعطف او را به عنوان هیتلر نباید شکلی از یک بازی بد و کلیشه‌ای بپنداریم بلکه چنین حرکاتی از سوی او را باید ریشه در شکیب بودنِ محسن تنابنده قلمداد کنیم. در واقع محسن تنابنده هیتلری را بازی می‌کند که شکیب آن را بازی می‌کند و این سوای از هیتلری است که محسن تنابنده می‌تواند در فیلمی دیگر با شخصیت هیتلر بازی کند.

تنابنده به عنوان بازیگر نقش شکیب مسیر تحولی او را به درستی پیش می‌برد. در قدم‌های اول شکیب آدمی درمانده، تنها و بی‌پناه است که احتمالا با شفقت مغازه داری که نمی‌فهمیم دقیقا چه نسبتی با شکیب دارد، اما متوجه می‌شویم که دلسوز اوست، خانه‌ای پیدا کرده است. شکیبِ خجالتی و کم‌حرف، سر در لاک خودش دارد و از میان آدم‌های این شهر کوچک، صرفا در ارتباط با زنی ناشنوا ست که به واقع شکیب مشتری او به حساب می‌آید. شکیب در رابطه با او محتاط عمل می‌کند و هر وقت که به مکان زن می‌رود، آرام و پنهانی از برِ او می‌رود. این زن یگانه عشق و ماوای اوست و شکیب را روی زمین نگه می‌دارد وگرنه شاید خیلی پیش از او، شکیب می‌توانست که خودش را وارد دیاری دیگر کند. حرکات و لحن گفتاری تنابنده قبل از آن حادثه آتش‌سوزی، در جهت بازتاب دادن شکیبی است که مطیع و فرمانبردار است. این شکیب حتی در مقابل دستیار نصرتی که در میان عوامل فیلم جایگاه بالایی ندارد، سر خم می‌کند و حواسش هست که او را ناراحت نکند. سرِ افتاده‌ی محسن تنابنده و راه رفتنش در خدمت بیانی از این شکیبِ بی‌پناه است. حتی تُن صدایش هم کاملا پایین است و به زور می‌توان از او کلمه‌ای شنید. تا این که آتش به خانه هیتلر می‌افتد و شکیب دیگر نمی‌خواهد آن آدم سابق باشد. از این پس محسن تنابنده با ایجاد صدایی که از ته حلقش بیرون می‌آید،  بیشترین جلوه را به شخصیتی می‌دهد که دیگر همه چیزش را از دست داده است. حالا این تنابنده/شکیب دست و پا می‌زند و بازی‌اش/حرکاتش بیرونی‌تر می‌شود. از این پس تنابنده تحرک بیشتری به بدنش می‌دهد. صدایش را جیغ‌دار می‌کند و آن مکان/لوکیشن را برای بقیه ناامن می‌کند چرا که دیگر نمی‌خواهد شکیبِ توسری‌خور باشد. بلکه حالا وقتش رسیده که او توی سر بقیه بزند. تنابنده این مسیر دگردیسی شکیب و شورشی شدن‌اش را به خوبی بازتاب می دهد.

نوید نصرتی به عنوان چهره‌ای نوظهور در عالم بازیگری یکی دیگر از بازیگران «جنگ جهانی سوم» است که بازیِ سختی را در پیش داشته، اما به خوبی از این مسیرِ صعب عبور کرده است. نصرتی نقش سرمایه‌گذار/تهیه‌کننده‌ای را بازی می‌کند که در تمامی صحنه‌های فیلمِ در حال ساخت آقای رستگار حضور دارد و اتفاقا حضورش پر رنگ است و آدمی است که رفت و آمد زیادی بین آدم‌های صحنه دارد و مجبور است که در هر لحظه از ساخت فیلم، گره‌ها را باز کند و بحران‌ها را پشت سر بگذارد. از این جهت او مدیر ستاد بحران است. نوید نصرتی که در فیلم «جنگ جهانی سوم» با نام خانوادگی خود بازی می‌کند، آدمی کار راه‌انداز است و نصرتی با بازتاب چهره‌ای آرام و مسلط، هم پای همه شخصیت‌ها/بازیگران فیلم پیش می‌رود و آنها را بهم پیوند می‌دهد. نصرتی موفق می‌شود تسلط بر کارش را به عنوان تهیه‌کننده، در فرم بدنش و قامتی که راست و استوار است، نشان دهد و مثلا نمایش دهد که بر همه چیز پشت صحنه تسلط دارد اگرچه بعدا اسیر اتفاقات آتی می‌شود. در واقع  او نیز تحت تاثیر حادثه آتش سوزی به آدمی دیگر بدل می‌شود. آن آدمی که راحت، مشکلات کوچک را پشت سر می‌گذاشت و البته مدام حرص می‌خورد که چرا به جای یک بازیگر مطرح از یک سیاهی لشگر به عنوان نقش اول کارش استفاده شده، با بحرانی بسیار بزرگ‌تر روبرو می‌شود که می‌تواند دامن او را به یک قتل آلوده کند. حالا ست که نصرتی تبدیل به آدمی آب زیرکاه می‌شود. نمی‌فهمیم که او واقعا چه کار می‌کند. آیا به راستی به دنبال پیدا کردن لادنِ زنده است یا می‌خواهد مرگ او را لاپوشانی کند تا پروژه فیلم سازی‌اش به باد نرود. نصرتی «این مبهم بودن شخصیت واقعی تهیه‌کننده بخت برگشته» را به خوبی نمایش می‌دهد و در روند حوادث پس از آتش سوزی به مهره‌ای مهم در ساز و کار داستان می‌شود. بازی پرتحرک او در نیمه دوم فیلم در تعارض با آرامش اولیه اوست. اگر او در نیمه اول بیشتر با میمیک چهره‌اش بازی می‌کند و آدمی است که از نیروی تعقل خود استفاده می‌کند، در نیمه دوم بیشتر با بدن بازی می‌کند و پرجنب و جوش‌تر عمل می‌کند.

ندا جبراییلی نیز هم نام با خود بازی می‌کند. او را در بیشتر نقش‌هایش به عنوان آدمی آرام دیده‌ایم که اغلب نقش‌هایی سمپاتیک را ارائه می‌دهد و دیده‌ایم که در اکثر کارهایش، زنی شفیق را بازی می‌کند. اینجا نیز باید تا گام‌های پایانی فیلم صبر کنیم تا ببینیم که در «جنگ جهانی سوم» نیز زنی متعهد و پر شفقت است. اگر منتظر بمانیم، می‌بینیم که او هستی انسان‌ها را رعایت می‌کند، چه اگر پیش از حادثه،  گمان می‌شود که – او، ندا –  این چنین نیست. جبراییلی  به عنوان دستیار کارگردان، کیفیت و فضای پشت صحنه سینما را نمایندگی می‌کند و به واسطه داد و بیدادهایی که راه می‌اندازند، تماشاگرِ فیلم/سینما به بی‌رحمی و سختی کار در سینما پی می‌برد و به درکی دیگرگون و برعکسِ گمانه زدن بر فضای شیک پرده و بعد از پرده سینما می‌رسد. در واقع همان اندازه پرده‌ی سینما شیک است، پشت صحنه آن وحشتناک و وحشی است. ندا جبراییلی فیزیکی‌تر از بقیه بازی می‌کند چرا که نقشی پرتحرک را به عهده گرفته است. مجبور است  مدام سر بقیه داد بزند و از آنها بخواهد که کارشان را درست انجام دهند. باید خودش را دائم بین کارگردان و عوامل صحنه و بازیگران و نصرتی حرکت دهد تا کارها درست پیش بروند. برای این منظور اصلی‌ترین اِلِمان بازی او، صدای خش‌دارش است که با سختی از گلویش بیرون می‌آید و تبدیل به جیغ می‌شود. کار او بسیار سخت است و اینجا در فیلم «جنگ جهانی سوم»، گویا قرار است با او، ادای دینی به کار طاقت فرسای دستیاران در سینما داشته باشیم. اما ندا نیز پس از حادثه‌ی مرگ/قتل لادن، یک آدم دیگر است. از بیانی دیگر، یک آدم دیگر می‌شود. در واقع دیگر دستیار نیست و ترجیح می‌دهد که آدم باشد به جای این که بخواهد در فضای سینما پیشرفت کند. و اوست که با خودش قرار می‌گذارد که نگذارد حقی از لادن پایمال شود. حالا به جای این که بر سر شکیب داد بزند، در کنار اوست و به او یادآوری می‌کند نباید اجازه دهند مرگ لادن فراموش‌شان بشود و صحنه به جایی نرمال تبدیل شود.

لادن زنِ ناشنوایی که معشوقه‌ی شکیب شده و هر دو فقط یکدیگر را دارند، شخصیتی پیچیده است چرا که نمی‌دانیم به واقع چه چیزهایی در سر دارد. خیلی کم، او را می‌شناسیم. شاید به این دلیل که گفتار را از او گرفته‌اند.  مرگ یا زنده بودنش، پس از حادثه نیز در هاله‌ای از ابهام باقی می‌ماند و حتی بعد از پیدا شدن النگوهایش در محل فیلمبرداری، می‌توانیم گمان کنیم که زنده است و خودش را جایی پنهان کرده است. این زن، با بازی مهسا حجازی شکل گرفته که انصافا هم نقشی است سخت، چرا که مجبور است همه‌ی بازی‌اش را در چشمان و چهره‌اش بریزد. او با پناه بردن به چشمان معصومش، آوارگی‌اش را به درستی بازتاب می‌دهد. لادن با بازی مهسا حجازی، مهم‌ترین نقطه داستانی فیلم را بنا می‌کند چرا که پس از مرگ اوست که جهانِ شکیب بهم می‌ریزد و او در آستانه فروپاشی عصبی قرار می‌دهد؛ به نحوی که به هیولای درونش دست می‌دهد و عاملِ کشتاری جمعی/هولوکاست می‌شود. حجازی نقش زنی غمزده را در سکوتی مطلق پیش می‌برد و به او هستیِ درستی می‌دهد. در طول فیلم او آن قدر توانسته خودش را به ما نزدیک کنید که مرگش را یک فاجعه انسانی دردناک قلمداد می‌کنیم. اگرچه در تمام فیلم صدایی یا صوتی از دهانِ لادن بیرون نمی‌آید، اما حجازی  با دست‌هایش به ما تذکر می‌دهد که بدانیم جهان درونش، چه پر غوغا و صداست چرا که همواره با تکان دادن دست‌هایش جیرینگی از النگوهایش را در گوش‌های ما فرو می‌کند تا او را ببینیم. تا حضورش را، احساس کنیم؛ گیرم که زبانی برای حضور نداشته باشد.

مرتضی خانجانی نقش فرشید را بازی می‌کند.( مرتضی خانجانی یکی از ستاره‌های بازیگری در جهان فیلم‌های کوتاه ایرانی  است؛ به زعم راقم این نوشته). مرتضی منفورترین آدمِ «جنگ جهانی سوم» است. خانجانی با زیرکی این نفرت پراکنی را در قالب‌های مختلف می‌ریزد. او  قوادی است که لادن را زیر سایه‌اش دارد. هم آرام است در اولین دیدارش با شکیب و هم خشن می‌شود وقتی که متوجه می‌شود شکیب او را فریب داده است. و سرآخر، آدمی بزدل و ضجه زن است که به پای شکیب می‌افتد تا نگذارد کارش به اعدام منجر شود. او برعکس بقیه، پیش  از حادثه آتش سوزاندن اهمیت داشته است،  چرا که به «جهانِ تقریبا متعادل شده‌ی شکیب» آسیبی اساسی می‌زند و نمی‌گذارد آب خوشی که شکیب به تازگی پیدا کرده، از گلویش پایین برود. خانجانی موفق می‌شود در هر سه شکلی که به خود می‌گیرد، درست عمل کند. اما در هر سه مورد نیز نفرتی که ما از او پیدا کرده‌ایم، تقلیل نمی‌یابد و این یعنی، درستیِ بازیگری؛ چه آنجا که در وهله اول، با متانت با شکیب حرف می‌زند و چه در نوبت بعد که بشقاب را بر سرش می‌کوبد و خشونت به خرج می‌دهد و چه زمانی که به دریوزگی می‌افتد و از شکیب طلب بخشش می‌کند.

و سخن آخر این که، اگر همه بازی‌های «جنگ جهانی سوم» شکلی از موفقیت دارند، این را باید در هدایت درست بازیگران از سوی هومن سیدی دانست.