مجله نماوا، هومن منتظری

مرداب دریا نیست. کسی را بگیرد دیگر پس نمی‌دهد، همان زیرها یک‌جورهایی گم و گورش می‌کند. دریا ظاهر جسد غرق شده را هم به هم نمی‌ریزد. ولی اگر مرداب بخواهد یک روزی جسدی را هم پس دهد، قبلش آن‌قدری جسد را در کف آب نگه داشته که دیگر قابل شناسایی نباشد.

«بوفالو» روایت آدم‌هایی ست که سال‌ها راکد و معلق ته مرداب گیر کرده‌اند. آدم‌هایی سرگردان، بی‌رمق و دچار رخوت. آدم‌هایی که آن‌قدر آن زیرها مانده‌اند که دیگر هویت‌شان هم رنگ باخته و کارها و رفتارهایشان قابل درک نیست. تنها و بی‌هدف روزها را سر می‌کنند. شکوفه و پیمان هم ناخواسته قدم به همین تالاب می‌گذارند. یکی‌شان آنی و جلوی چشمان‌مان و دیگری به مرور و رفته رفته به درون تالاب فرو می‌روند. فیلم به تمامی تصویر این ملاقات با تالاب و فرو رفتن در آن است.

از همان بدو ورود شکوفه و پیمان به انزلی، مرداب در پس‌زمینه تصاویر حضور دارد. حضوری که در ابتدا چشم‌نواز به نظر می‌آید. در نمایی در پس‌زمینه قاب پنجره اتاق هتل تالاب و کشتی و قایق‌هایش را می‌بینیم که خودنمایی می‌کنند. در میانه اتاق و تصویر هم ابتدا شکوفه را می‌بینیم و از پشت دوربین صدای پیمان را می‌شنویم که در ادامه گوشی تلفن زنگ می‌زند و حال شکوفه به هم می‌خورد و جای او و پیمان در میانه تصویر و پشت دوربین جابه‌جا می‌شود.اساسا در این فیلم عمق تصاویر و پس‌زمینه و پیش‌زمینه‌ها اهمیت خاصی دارند. جلوتر در قهوه‌خانه‌ای نشسته‌اند و با سکه‌ای شرط‌بندی می‌کنند، دوباره تالاب، قاب بسته شده، از درون پنجره پس‌زمینه دیده می‌شود. تصاویر در این فیلم به وضوح کارکرد معنایی دارند. در ادامه نماهای لانگ شاتی را می‌بینیم که انگاری محیط پیرامونی، آدم‌های کوچک شده در قاب را بلعیده است. اوجش همان سکانسی است که شکوفه به شوخی کیف را درون تالاب می‌اندازد و پیمان برای درآوردنش به درون آب می‌رود. سطح مرداب و آسمان پیوسته به آن، روشنایی بی‌انتهایی را ساخته‌اند که گویا کل تصویر و آدم‌هایش را تسخیر کرده‌اند. جایی هم که شکوفه هراسان در پی پیمان می‌گردد، در همان نماهای لانگ‌شات مشابه، او را زیر پل می‌بینیم که بدنه زیرین پل و ستون‌های زنگ‌زده‌اش چارچوبی را در قاب تصویر پدید آورده‌اند. جلوتر هم در نمایی مشابه سوله متروکه‌ای تصویر می‌شود با ستون‌ها و سقفی بلند که  تسلط محیط و تحت فشار بودن قهرمانش را که در آن میان می‌دود بیش از پیش نشان می‌دهد. محیط به مفهوم مرداب. نماهای لانگ‌شات و عمق میدان در ادامه فیلم هم زیاد استفاده می‌شود. در نمایی عجیب و تاثیرگذار شکوفه به همراه چند نفر کمک به دنبال کیف مشکی داخل تالاب هستند. او در اتومبیلی به فردی که کناری ایستاده سعی می‌کند مشخصات کیف را بدهد. دونفر در قایق و درون تالاب و کمی عقب‌تر از میانه تصویر در حال جستجوی کیف هستند. سپس شخصی با موتور بر روی پل بالای سر آنها در پس‌زمینه دورتر از راه می‌رسد و پیشنهاد می‌دهد بهرام بوفالو را خبر کنند. این استفاده اغراق‌آمیز و جذاب از عمق تصاویر شاید تداعی‌کننده همان حس غرق شدن در محیط را داشته باشد. حضور قایق‌ها، ماشین‌ها و دستگاه‌های غول پیکر و قطعات و ضایعات فلزی در گوشه و کنار تصویر یادآور فضای درون خود مرداب است. قطعات فلزی بلعیده شده‌ای که آن زیرها در حال پوسیدن هستند و نمونه‌اش را در همان تیتراژ ابتدایی و نماهای نقطه نظر بهرام بوفالو وقتی که با لباس غواصی به آب می‌زند در زیر مرداب دیده‌ایم. در خانه دایی بهرام هم که شکوفه مدتی به آنجا می‌رود، گوشه اتاق  قایقی زهوار در رفته‌ای را می‌بینیم. گویا حتی در نماهای داخلی هم این تاکید به حضور مرداب وجود دارد.

در روایت فیلم بوفالو هم با همین استراتژی طرفیم. فیلم ابتدا ساز و کار داستانش را همچون قصه‌ای کلاسیک برپا می‌کند. شخصیت‌پردازی‌اش را در شوخی‌ها و شیطنت‌های دو قهرمان قصه‌اش می‌سازد و قصه را تا نقطه عطف اول و حادثه‌ای که اتفاق می‌افتد، پیش می‌برد. ولی پس از آن‌که فرو غلتیدن آغاز می‌شود انگاری همان جا دستمان را می‌گیرد و به عمد همین‌طور از قصه اصلی دور و دورترمان می‌کند. تا جایی که از آن، خطوط محوی بیشتر باقی نمی‌ماند. به ظاهر شکوفه جستجویی را آغاز می‌کند ولی هرچه داستان جلوتر می‌رود، قصه  رنگ می‌بازد و همه چیز راکد می‌شود. اوج این هبوط ورود شکوفه به خانه دایی بهرام بوفالو است. اوهم دیگر می‌شود یکی از آدم‌های زیر مرداب. جستجو رفته رفته کنار گذاشته می‌شود، هرچند که چیزهایی جایش را می‌گیرد. مثلا مثلثی نه چندان عاشقانه بلکه به‌شدت رقیق شده‌ای بین بهرام و دختر دایی‌اش و شکوفه را می‌بینیم. ولی همان هم به عمد خیلی روشن نمی‌شود و همه چیز در هاله‌ای از ابهام باقی می‌ماند. به جای هر داستان و خرده داستانی آدم‌هایی را می‌بینیم که در گوشه و کناری تنها به جایی خیره شده‌اند. منطق روایی کنار گذاشته می‌شود و سرنوشت خیلی چیزها را به سختی می‌توان از لابه‌لای حرف‌ها و تصاویر و رفتارهای آدم‌ها کشف کرد. انگاری قصه هم همچون آدم‌هایش تن به فرو رفتن می‌دهد و شکل مرداب به خودش می‌گیرد. مردابی که دیگر تشخیص خیلی چیزها در آن سخت است.

 فیلم در سبک و روایتش لحنی جسورانه و قابل اعتنا دارد. یک نمایش تمام و کمال از هبوط آدم‌ها. ولی نکته‌ای هم وجود دارد؛ به نظر می‌آید آن‌قدر در دو سوم پایانی فاصله گرفتن از قصه و پروژه ابهام‌سازی محسوس و افراطی پیش می‌رود که در حلقه‌های ارتباطی بین آن‌چه که روایت و تصویر می‌شود با آن‌چه که فیلم می‌خواهد بیان کند گسستی ایجاد می‌شود. قطعا این ساختار بیان‌گرا بنا شده است که به چیزی برسد و ارتباطی بسازد. این‌که مثلا چرا این آدم‌ها به اینجا رسیده اند؟ این نمایش از هبوط بیانگر چه چیزی است؟ ارتباط قصه با مفهومی همچون طمع کجای قصه آن‌قدر جان می‌گیرد که ما را درگیر خود کند؟ همه آن سرگردانی آدم‌ها به مثابه خاشاک ته مرداب و روزمرگی‌های کسالت‌بارشان که در راستای خالی کردن فیلم از مفهوم قصه هستند، چون معنای روشنی پیدا نمی‌کنند خود می‌توانند بخصوص در مقایسه با ابتدای فیلم کسالت‌بار به حساب آیند. انگاری همه آن ساختار با نظم چیده شده جایی که باید به مفاهیمی خارج از متن به درستی چنگ بیاندازد خیلی موفق عمل نمی‌کند و آنجایی هم که نباید به زیر فرو می‌رود.

تماشای این فیلم در نماوا