مجله نماوا، آیدا مرادی‌آهنی

اولین نکته‌ای که هم در مورد رمان «ساعت‌ها» و هم در مورد فیلم می‌توان گفت آن شروع شگفت‌انگیز است. انتخاب آخرین لحظه‌ی زندگی یکی از کاراکترها آن هم در حالی که قبل از خودکشی، نامه‌ای برای همسر و خواهرش به جا گذاشته است. شروع و معرفی دو شخصیت دیگر هم مثل آوای دو ساز همنوا با اولی آغاز می‌شود. اما این سه خط چه‌طور با هم تلاقی می‌کنند؟

آن‌چه بیرون از رمان و فیلم می‌دانیم این است که مشکلات روانی و جسمی ویرجینیا وولف، بعد از مرگ مادرش در کودکی، بیشتر و بیشتر شد. تروماهایی که بارها او را به دست دکترهای اعصاب و روان سپرد. ویرجینیا همان اندازه که در از پاافتادن ید طولایی داشت، در بلندشدن دوباره توانا بود. سال‌ها با ضعف عصبی و هزار درمان مختلف دست‌وپنجه نرم کرد تا وقتی که جنگ شروع شد و لندن شهر محبوبش به شکل ویرانه‌ها درآمد. این‌جا بود که سقوط روانی او هم شیب تندتری گرفت. دکترها زندگی بیرون شهر را برایش تجویز کردند و از این زمان به بعد او دیگر حال یک تبعیدی و رانده‌شده را داشت. حس یک موجود مطرود.

لارا هم زنی است که در حومه‌ی شهر زندگی می‌کند. علائق و امیالی دارد که به خاطر ازدواج و زندگی بیرون شهر باید از همه‌ی آن‌ها چشم‌ بپوشد. راهی که لارا برای سرکوب خواسته‌های شخصی پیدا می‌کند رفتن در جلد همسر یا همان مادری است که جامعه از او انتظار دارد؛ خانه‌داری نمونه، زنی سربه‌راه، والدی فداکار. درواقع نقطه‌قوت دیگر «ساعت‌ها» نشان‌دادن چنین چیزهایی است. این‌که چنان جنگ و تلاطمی درونی را با پختن کیک تولد و دیدار یک همسایه به ما نشان می‌دهد. و ما با بازی بی‌نظیر و حیرت‌انگیز جولین مور و آن نگاه ملانکولیکش، هر لحظه در انتظار اتفاقی هولناکیم.

کلاریسا اما در شهر است. نیویورک با پیاده‌روها و ساختمان‌هایش انگار که او را پناه داده تا بتواند غم‌ها و اوضاع زندگی ریچارد را در خودش و در شهر حل کند. وانمود می‌کند همه‌چی روبه‌راه است و این برای زنی چون او یعنی این‌که از عمق خرابی اوضاع به خوبی باخبر است. دستپاچه است و کلافه. احوال ریچارد که با ایدز می‌جنگد مانند احوال مادرش -لارا- خبر از افتادن اتفاق شومی می‌دهد. این‌جا هم مانند دو بخش دیگر داستان دارد به سمت بن‌بست زندگی یک نفر گام برمی‌دارد.

آنچه فیلم و داستان «ساعت‌ها» در آن به شدت موفق هستند انتخاب بخش‌هایی کوچک اما بسیار مهم از زندگی سه شخصیت است. داستان بلافاصله ما را به عمق شخصیت‌ها و مصائب و پریشانی‌های‌شان می‌برد. ما از ابتدا دقیقاً جایی می‌ایستیم که کاراکترها در مقابل دردسرها و آشفتگی‌‌های‌شان ایستاده‌اند.

جدا از این‌، آن‌چه ممکن است توجه‌مان را جلب کند این است که سلسله‌ی روایت‌ها غیر از همنوایی‌شان، زنجیری نامرئی را دنبال می‌کنند. سال ۱۹۴۱ در ساسکس، ویرجینیا تصمیم می‌گیرد که شخصیت زن داستانش یعنی خانم دالووی نیست که دست به خودکشی می‌زند، بلکه یک نفر دیگر، کسی دیگر است که خودش را نابود می‌کند. سال ۱۹۵۱ در لس‌آنجلس، لارا که برای خودکشی به اتاق هتلی رفته، از تصمیمش منصرف می‌شود و در ۲۰۰۱ ریچارد خودش را از پنجره‌ی آپارتمانی در نیویورک پایین می‌اندازد. واقعاً کلمه‌ها چه می‌کنند؟ هنوز هم نمی‌توان فهمید که آیا نوشتن یک چیز به عملی‌شدنش می‌انجامد یا همه‌ی آن‌چه اتفاق می‌افتد حاصل یک تصادف است و بس.

در عین حال فیلم نتوانسته جنبه‌های شهری‌نویسی رمان کانینگهایم را ادا کند. همان‌طور که اشاره شد هر سه زن داستان در رمان رابطه‌ی عجیبی با شهر دارند. حال‌وهوای کاراکترها با امواج شهر تنظیم می‌شود و این همان بخشی است که فیلم از کنار آن گذشته. با این حال «ساعت‌ها» را می‌توان اقتباسی بسیار موفقی دانست. فیلمی شسته‌رفته و بسیار قائل به قوانین سینمایی اما تا آن حد که با اهمیت دادن به زیبایی، اثر را از این‌که تبدیل به فیلمی مکانیکی شود نجات می‌دهد.

تماشای این فیلم در نماوا