مجله نماوا، سحر عصرآزاد

فیلم سینمایی «ترمینال» با الهام از زندگی واقعی یک مهاجر ایرانی؛ مسیر خاص خود را در به چالش کشیدن مفهوم هویت، زبان، وطن، خانواده و فاصله کوتاه میان وطن داشتن و بی‌وطنی طی می‌کند. تجربه‌ای که هر انسانی طعم گس آن را با توقف در پایانه/ گذرگاه‌های عینی و ذهنی به نوعی چشیده است.

استیون اسپیلبرگ سال ۲۰۰۴ این فیلم را بر اساس فیلمنامه‌ای به قلم ساشا گِرواسی و جف ناتانسن ساخت که اقتباس از کتاب «مرد ترمینال» اندرو نیکول و ساشا گرواسی با الهام از زندگی واقعی مهران کریمی ناصری؛ پناهنده ایرانی است.

مردی که به علت گم شدن مدارک پناهندگی از سال ۱۹۸۸ تا ۲۰۰۶ میلادی در ترمینال فرودگاه شارل دوگل پاریس زندگی و همانجا شروع به نگارش خاطرات روزانه‌اش کرد. در نهایت سال ۲۰۲۲ با وجود حل شدن مشکل اقامتی‌اش، در همان ترمینال به مرگ طبیعی از دنیا رفت.

اسپیلبرگ که سابقه فیلمسازی در گونه‌ها و ژانرهای مختلف سینمایی را با امضایی شخصی در کارنامه دارد، این بار نیز یک داستان تلخ واقعی را محملی قرار می‌دهد برای به تصویر کشیدن درامی سرخوشانه با زیرمتنی عمیق و چندلایه که مفاهیم استعاری و تمثیل‌گون آن از متن بیرون نمی‌زند اما کارکرد خودش را بر ذهن مخاطب باقی می‌گذارد.

فیلم قصه مردی است از اروپای شرقی و کشور خیالی کراکوژیا به نام ویکتور ناورسکی (تام هنکس) که در بحران جنگ داخلی کشورش، اجازه ورود به آمریکا و بازگشت به وطن را پیدا نکرده و مجبور به انتظار در فرودگاه جی اف کی نیویورک می‌شود. انتظاری که وقتی طولانی می‌شود، او را به نگاهی متفاوت به این مکان موقتی و تأثیرات متقابل بر ترمینال و آدم‌هایش وامی‌دارد.

این همان زاویه منحصر به فردی است که نویسندگان و کارگردان برای دراماتیزه کردن یک موقعیت و کاراکتر واقعی از آن بهره برده‌اند تا خوانش خاص خودشان را از یک سوژه مستند داشته باشند. به همین ترتیب است که فیلم واجد قهرمانی منحصر به فرد و در عین حال ساده و زمینی بر مرز باریک میان صداقت و بلاهت می‌شود که با حضور هنکس به یاد ماندنی شده است.

دراماتیزه کردن کاراکتر ویکتور زمینه‌ای فراهم کرده که او به عنوان یک انسان معمولی که ظاهراً تمایزی با دیگران ندارد، به واسطه شیوه مواجهه با این موقعیت تمایز پیدا کند. مردی که به جای غرق شدن و درجا زدن در برزخ انتظار در ترمینال فرودگاه، از خود انعطاف نشان داده و وارد بده بستان با اتمسفر، لوکیشن و آدم‌های اطرافش می‌شود و همین سویه او را به جایگاه قهرمان ارتقا می‌دهد.

مکانی که کمتر کسی آن را واجد هویتی مستقل و تعیین کننده می‌داند و همواره مسافران به منزله محلی برای گذر در ابتدا یا انتهای سفر و انتقال به سرزمینی دیگر به آن می نگرند؛ مگر کارکنان و خدمه که حیات و معاش آنها به ویژگی معلق بودن این مکان گره خورده است. اما همین مکان به واسطه بده بستانی که با قهرمان پیدا می کند، واجد هویت و شخصیت شده و در روند تغییر و تحول ویکتور و درام نقشی تعیین کننده پیدا می کند.

روند درام پردازی به گونه ای است که بعد از شوک واردشده به ویکتور از خبر و تصاویر جنگ داخلی و بسته شدن مرزهای کراکوژیا که منجر به حذف تمثیلی این کشور از روی نقشه می‌شود، او دست به یک انتخاب می‌زند. در واقع این مرد ساده دل اروپای شرقی که حتی به زبان انگلیسی برای ارتباط برقرار کردن با دیگران تسلط چندانی ندارد، دست به تغییر عملکرد دفاعی اولیه ای می‌زند که می‌تواند واکنش هر انسانی در موقعیت اضطرار باشد.

همین برآمده بودن واکنش‌های ویکتور از انتخاب‌های اولیه یک انسان معمولی که در بحرانی عجیب گیر افتاده، باعث شده رفتارها و کنش و واکنش‌های او از دل موقعیت و ملموس و باورپذیر جلوه کند. مردی که برای دوام آوردن با ایمان به هدف شخصی‌اش، شروع به پیدا کردن راهکارهای عملی برای ادامه زندگی در ترمینال می‌کند و به شیوه‌هایی خلاقانه می‌رسد که موجب گذران حیات روزمره‌اش می‌شود.

در واقع موقعیتِ واقعیِ گیر افتادن در ترمینال فرودگاه، محملی است برای به چالش کشیدن انسانی معمولی که برای خروج از دایره بسته شرایط محتوم، قدم به حیطه‌ای جدید می‌گذارد و خوانشی تازه از زندگی در برزخ موقعیتی بلاتکلیف ارائه می‌دهد که پذیرش و انعطاف‌پذیری رکن اول آن است.

در همین موقعیت است که ویکتور عشق را تجربه می‌کند، دوست پیدا می‌کند، درآمدزایی می‌کند و در عین حال به حل مشکلات اطرافیانش کمک می‌کند. بر همین بستر است که مشقِ عشق به خانواده (پدر) و عرق به وطن را با خط خوش می‌نویسد تا سرمشقی باشد؛ بدون شعار و پیام مستقیم برای همه انسان‌های درگیر موقعیت‌های مشابه که قافیه را می‌بازند. 

در عین حال فیلمنامه کلاسیک و روان این اثر از حضور یک قطب منفی قوی و تعیین کننده همچون فرانک دیکسون (استنلی توچی) بهره برده؛ مرد جاه‌طلبی که سال‌ها برای به دست آوردن پست مدیریت فرودگاه دندان تیز کرده و حالا حاضر نیست این موقعیت را با حضور ویکتور دچار مخاطره کند.

وقتی نیازهای دراماتیک و بده بستان‌های کلاسیک به درستی بنا شده و شخصیت‌ها را به تضاد، تقابل و تأثیرگذاری قابل انتظار وامی دارند، همچنان جذاب هستند بخصوص وقتی بستر کمدی- درام مهیای روایت قصه‌ای پرجزئیات و پرکاراکتر با محوریت این دو قطب باشد.

حتی عشق ناکام ویکتور به آملیا وارن (کاترین زتا جونز)؛ مهماندار زیبا و دست نیافتنی هم در راستای تکمیل پازل شخصیتی قهرمان به درستی عمل می‌کند تا در یک رابطه عاطفی تدریجی هر دو طرف برهم تأثیر بگذارند و ترجمانی تازه از عشق ثبت شود.

پازل درام به تدریج با پیدا شدن قطعات گمشده تکمیل می‌شود و آنچه در تصویر پایانی رخ نمایی می‌کند؛ تلاش‌های مردی است برای برآورده کردن آخرین خواسته پدرش و ثبت آخرین امضا از گروه موسیقی جاز مورد علاقه‌اش.

به این ترتیب می‌توان فیلم را از پایان به آغاز بازخوانی کرد و آن وقت است که کلیت سفر و انگیزه ویکتور برای آمدن به نیویورک با همه رمز و راز و کدگذاری که به شکل عینی با تکیه بر جعبه بادام زمینی و … شده تا برای مخاطب با کنجکاوی و غافلگیری همراه باشد، تبدیل می‌شود به بازخوانی از مفهوم عشق.

عشق و تعهد اخلاقی به پدری از دست رفته که نمادی از خانواده ویکتور است، می‌تواند رویه عشق و عرق او به کراکوژیا باشد؛ وطنی که تعلیق آن از روی نقشه جغرافیا نیز نمی‌تواند ویکتور را از تعلق به ریشه‌هایش بازدارد حتی با ادعای ترس تا این گونه درخواست پناهندگی کند!

عرق به مام وطن همواره باقیست؛ حتی اگر روی نقشه نباشد. همچنانکه تعهد و عشق به پدر (خانواده) همواره پیشبرنده است؛ حتی اگر در قید حیات نباشد… تلاش ویکتور برای ثبت آن امضای پایانی، ارزشگذاری است بر این زیرمتن و مُهر تأییدی بر مفهوم بی‌زمان- بی‌مکان هویت، وطن، خانواده و…

تماشای «ترمینال» در نماوا