مجله نماوا، عباس اقلامی

شاید این قصه، تازه نباشد که در رفتار و سبک زندگی آدم‌‌‌‌ها چقدر محیط تاثیر دارد و چقدر تلاش فردی. این‌که در کدام خانواده و کدام جغرافیا پا به جهان گذاشته‌‌‌‌ای و چه کرده‌‌‌‌ای و فرصت‌‌‌‌های برابر با دیگری داشته‌‌‌‌ای یا نه و تاثیر این‌‌‌‌ها بر فردی که شده‌‌‌‌ای، سال‌‌‌‌هاست که نقل مجالس گوناگون است.

سال ۱۹۶۴ هم که جرج کیوکر «بانوی زیبای من» را می‌‌‌‌ساخت خواسته یا ناخواسته به همین موضوع پرداخت. الیزا دختری از طبقه‌‌‌‌ی فرودست که گل‌‌‌‌فروش است و خیابان‌گرد در اثر یک اتفاق، شانس زندگی در محیطی تازه را پیدا می‌‌‌‌کند. محیطی کاملا متفاوت از خاستگاه اصلی او. باید در محیط تازه همه چیزش تغییر کند. اینجا فقط با عوض کردن یک دست لباس و دوش گرفتن کار تمام نمی‌‌‌‌شود. باید سبک زندگی و سبک گفتارش هم تغییر کند. باید الیزای دیگری شود. الیزایی که خوب یا بد دیگر این الیزا که هست، نیست. و البته تغییر به این گستردگی هم کار آسانی نیست. کار هرکسی هم نیست. هزار باده‌‌‌‌ی ناخورده و هزار راه نرفته پیش روست. هزار مانع که تنها یک چیز می‌‌‌‌تواند از سر راه برداردشان، آن هم میل به تغییر و تمایل به بیرون جستن از طبقه‌‌‌‌ی فرودستان است.

الیزا این میل به تغییر را دارد. اما وقتی به اطرافش نگاه می‌‌‌‌کند، با تمام تنگدستی جایی از زندگی ایستاده که خوشحال است. دلش خوش است به دوستانی از جنس خودش که با گویش الیزا آواز می‌‌‌‌خوانند و مانند او می‌‌‌‌رقصند. مهربان هستند با هم و با او. پناه هستند و امن. اما معلوم نیست برای فردای الیزا هم این رقص و خنده و آواز چیز به درد بخوری باشد. الیزا تمایل به بیرون جستن از این جغرافیا دارد. جغرافیایی که فقط مکان نیست. مکان است و زمان است و باور است. گفتار است و سبک زندگی. گویش این جغرافیا پابند شده برای دختری که دوست ندارد گل‌‌‌‌های گِلی، زیر باران بفروشد. می‌‌‌‌خواهد سری باشد بین سرها و برای این سربرآوردن چه بهتر از فرصتی که آقای هیگینز پیش رویش قرار می‌‌‌‌دهد.

در دهه‌‌‌‌هایی که ایالات متحده پا به دورانی که فرصت برابر برای همه باشد، می‌‌‌‌گذاشت، الیزای «بانوی زیبای من» هم فرصتی پیدا کرد تا خود را از کف خیابان به قصر شاهزادگان برساند و به میهمانی اشراف. هالیوود در این سال‌‌‌‌ها در ترسیم دنیای جدید پیش روی آمریکایی‌ها به سراغ فیلم‌‌‌‌هایی با مضامین روز جامعه‌‌‌‌ی در حال تغییر می‌‌‌‌رفت. فیلم‌‌‌‌هایی که تلاش داشت به آمریکایی‌‌‌‌های آن دوران راه رهایی از فقر و سری بین سرهای اشراف درآوردن را پیشنهاد دهد.

 اما این راه سخت را بسیاری مانند الیزا به کمک هیگینزها تا انتها رفتند و بسیاری هم نیمه‌‌‌‌ی راه ماندند. الیزا هم که به انتها رسید، شب پیروزی برایش همانی نبود که تصور می‌‌‌‌کرد. قصه‌‌‌‌ی پر تکراری که تهش می‌‌‌‌گوید اتفاق‌‌‌‌ها همیشه آن‌طور پیش نمی‌‌‌‌رود که ما انتظار داریم. جایی هست که گذشته‌‌‌‌ی زیسته، سنگ سخت می‌شود و محکم توی صورت آدم می‌‌‌‌خورد. همان گذشته‌‌‌‌ای که در شب ستاره شدن الیزا هم گریبانش را رها نکرد و خوشی‌‌‌‌اش را کوتاه کرد.

اما وقتی الیزا باشی و از سنگ سخت ساخته شده باشی، سنگ مقابل صورتت هم برایت چیز غیرمنتظره‌‌‌‌ای نیست. حریفش می‌‌‌‌شوی، و صاف توی چشم‌‌‌‌هایش زل می‌‌‌‌زنی. می‌‌‌‌روی تا ته ماجرا. ستاره‌‌‌‌ای که شده‌‌‌‌ای نباید خاموش شود. مخصوصا که بدانی راهی که آمده‌‌‌‌ای بی‌‌‌‌بازگشت است و دیگر الیزای گذشته هویتی غیرقابل دستیابی است. حالا ستاره‌‌‌‌ای متولد شده که خودش را باور دارد. گویش‌‌‌‌اش را دوست دارد و برایش مهم نیست هیگینز، فِرِدی، پدرش و دوستان محله‌‌‌‌ی قدیمی او را به چه عنوانی بنامند یا بشناسند، یا نشناسند. ستاره دیگر متولد شده است. با دنیای تازه‌‌‌‌ای پیش رویش.

تماشای این فیلم در نماوا