مجله نماوا، شهرام اشرف ابیانه

در عنوان‌بندی پیش از شروع فیلم آمده: حکایتی از یک تراژدی واقعی. بعد آن، لانگ شاتی داریم از دشتی و ماشین‌های نظامی که می‌گذرند. کات به نمایی از انبارخانه‌ای که می‌تواند هرجایی باشد. بعدها می‌فهمیم آشپزخانه‌ی سلطنتی است. سربازی با چراغ روشن همه جا را می‌کاود. تصویری از پرنده‌ای مرده در جاده‌ای جنگلی، و صف ماشین‌‌های نظامی که هر آن ممکن است از رویش بگذرند. ستونِ سربازهایی که غذای سلطنتی را در ساز و برگ نظامی وارد این دِ‍ژ می‌کند.

 «اسپنسر»، فیلمی درباره‌ی یک زندان است و زندانی‌ای که خیلی زود وارد این اقامتگاه سلطنتی خواهد شد. انگار بخواهد دوران محکومیتش را بگذراند. گویی آمده به وهمی پا بگذارد که خارج توان انسانی عادی است. جالب آنکه ورودش به رستورانی بین راهی را مردم با حیرت نظاره می‌کنند. گویی دایانا موجوی از جنس آنان نیست. شاهدختی است از قصه‌های پریان سَربیرون آورده، تا مردمش را مفتخر به حضور میانشان کند. دایانا با چنین تصوری است که می‌جنگد، و همین او را به زندانی قصری سلطنتی بدل می‌کند.

با فیلمی روبروییم درباره‌ی حال و هوای آزادی بیرون قصر، که طبیعت دشت‌های باز و هر چند متروکش نشانش را به دوش می‌کشد، و موجودات اسیرِ داخل این قلمرورهمچون دایانا یا قرقاولانی که برای تفریح شکار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند. دایانا و شبح آن بولین(هم‌صحبتِ خیالی دایان) می‌توانند یکی از این شکارشدگان باشند. تمامیت فیلم رفت و برگشتی است میان واقعیتی که قصر و ملکه و ساکنانش نماینده‌ی آن‌اند و خیالی ( گذشته‌ی از یاد رفته‌‌ی زندگی دور دایانا یا کسی چون آن بولین) که اسیر این واقعیتِ برساخته شده.

اسپنسر

«اسپنسر»، در تداوم مداوم بین این دو تم‌مایه داستانی است که داستانش را بازمی‌گوید؛ در آمد و شدی ذهنی در آمیخته با دنیای واقعی. درباره‌ی آزادی که دایانا از آن دور افتاده، و واقعیت زندگی دایانا به عنوان عروس خاندان سلطنتی. تراژدی زندگی دایانا آن است که تمامِ دنیا برایش زندان شده. گویی او را در قفس باشکوهی به تماشا گذاشته‌اند، تا شکوه خاندان سلطنتی را به رُخ بکشد.

از اینجاست که تم‌مایه‌ی جنون، در قالبِ وهمی که از اضطراب دایانا زاده شده موضوع اصلی فیلم می‌شود. «اسپنسر» فیلمی درباره‌ی این جنون ذهنی است که به زنی تحمیل شده که گذشته‌اش را گم کرده. فیلمی درباره‌ی رجوع به گذشته‌ای که از میان رفته، و حسرتی که از این نبود بر دل دایانا برجا مانده. از این رو است که در طول فیلم نماهایی می‌بینیم از چشم‌اندازی وسیعِ دشتی زیبا اما متروک، و زنی که میانه‌‌اش قدم می‌زند یا که می‌دود، انگار بخواهد به چیزی چنگ زند که زمانی به این طبیعت معنا می‌داد، و حال تنها در شکل و شمایل مترسکی بر بالای تپه‌ای خودنمایی می‌کند. اسپنسر، فیلمی گیرا و چشم‌نواز از لحاظ بصری است. فیلمی که از امکانات مدیوم سینما بهره گرفته تا از گذشته‌ی گمشده‌ی دایانا چیزی وهم آلود بسازد، که اطرافش هست اما راهی برای رفتن به درونِ آن گذشته‌ی امن جادویی نیست.

موسیقی بر حال و هوای این راز‌گونه‌‌گی می‌افزاید. در فصول ابتدایی از تم‌مایه‌هایی که به موسیقی کلاسیک دو سده‌ی گذشته پهلو می‌زند استفاده شده. گویی برای مراسم تشییع سلطنتی جمع شده‌ایم. در میانه‌ی این موسیقی مجلسی، با رنگ‌آمیزی‌هایی غیرملودیک جازگونه که به وَهم و راز پیوند می‌زند، به ذهنِ پریشان و مضطرب و گرفتار وَهم دایانا نزدیک می‌شویم. دیگر یقین کرده‌ایم «اسپنسر» فیلمی درباره‌ی یک کابوس شبانه‌ی سلطنتی است. تلفیقی از موسیقی مجلسی رسمی و نواهای جاز. هم‌آمیزی واقعیت و وَهم، و غلبه‌ی این وَهم که به تدریج خود واقعیت جداگانه‌ای می شود، که انگار خود واقعی زندگی دایانا است.

جالب آنکه خود واقعیت هم به چیزی شبیه خیالی وَهم‌گونه شبیه است. جایی که در هنگام ورود دایانا از سرپیشخدمت سلطنتی می‌شنود اجبار دارد که حتماً روی تزازویی بنشیند تا وزن شود. سنتی از سده‌های شاهان گذشته که در خاندان سلطنتی هنوز پابرجا است. چیزی شبیه بازی کودکانه‌ای که در تشریفات سلطنتی به عنوان چیزی خدشه‌ناپذیر جدی گرفته می‌شود. می‌شنویم که رسمی است که شاهزاده آلبرت در ۱۸۴۷ بنیان گذاشته. می‌تواند مفرح هم باشد، اما بیشتر آزاردهنده است. به این می‌ماند که زندانی‌ای را قبل ورود به سلولش وزن کنند.

فیلم تلفیقی است از نماهایی که با عمق میدان زیاد، آن‌قدر که به اعوجاج تصویر منجر شده، و نماهای بسته از چهره‌ی درهم‌ریخته‌ی دایانا که در این معرکه گرفتار شده. نماهایی با دوربین روی دست، که با همراهی موسیقی جازگونه، دایانا را در راهروهای قصر تعقیب می‌کند. گویی همه‌ی این‌ها کابوسی باشد که دایانا بخواهد از آن بگریزد. فیلم را در نمابندی و تقطیع و همراهی موسیقی که به دنیای وهم‌گونه‌ی دایانای اسیر در قصر دامن می زند می‌توان بازشناخت.

اسپنسر

کُتِ چهارخانه‌ی رنگی پشمی دایانا در فصل ابتدایی، تنها چیزی است که به قصر رنگی از زندگی آورده. این همه اما در ادامه با نمایش اضطراب دایانا رنگ می‌بازد. اتاق شخصی دایانا به رنگ‌آمیزی قفسی زرین می‌ماند که برای پرنده‌ای کمیاب تزئین شده. پولیورِ قرمز و و دامن چهارخانه دایانا در اولین فصل ورودش به این قفس سلطنی طلایی، او را به طوطی زیبای مناطق حاره شبیه کرده. چیزی در کار است که این واقعیت برساخته سلطنتی را به خیالی کابوس‌گونه شبیه کند.

 نقطه‌ی عطف فیلم، پیدا شدن کتاب آن بولین، زندگی و مرگ یک شهید است. جایی که دایانا راهی می‌یابد که به دل تاریخ نقب بزند، نه برای آنکه شبیه خاندان سلطنتی شود، بلکه با زندانی‌ای چون خودش ، آن بولین، رودرو شود. تدبیری هوشمندانه برای آنکه خیال وهم‌گونه‌ی دایانا به چیزی از جنس واقعیت شبیه شود.

همسانی این دو زندانی، دایانا و آن بولین را در فصول مختلف فیلم می‌بینیم. انگار این داستان یک زن باشد که در دوزمانه‌ی متفاوت زیسته، و در زیستِ دوم دنیال فرصتی برای رهایی یافته. جایی در یک سوم پایانی، آن بولین از میان تاریکی بیرون می‌آید تا به دایانا بگوید که از این مکان بگریزد. کاری که خود در انجامش ناتوان بود. جنونی که دایانا را بدان متهم می‌کنند، اما این اجازه را به او می‌دهد که این حصار سلطنتی را بشکند، و نه فقط خود که پسرانش را نیز با خود به دنیای بیرون این قصر ببرد.

در همان فصل‌های ابتدایی، از زبان دایانا این امکان را می‌شنویم که اسپنسرها، خاندان او، نسبت دوری با آن بولین دارند. گونه‌ای همسان‌سازی میان دوزنی که برای آزادی خود می‌جنگیدند و هر دو تاریخ‌ساز شدند؛ یکی بواسطه ی مرگش و دیگری بواسطه‌ی فرارش از هر چیزی که او را به بند می‌کشید. جالب آنکه این داستان پیوستگی احتمالی، و شاید خیالی دایانا و آن بولین را در خطاب دایانا به مانکنِ بی‌سر در گوشه‌ای از اتاقش می‌شنویم.

دایانا در این قصر، نه فقط با اشباحی چون آن بولین که با اشیاء بی‌جان نیز دم‌خور است. درست همچون زندانی‌ای که با اشیاء اطرافش جان‌بخشی می‌کند تا زندگی درون زندان را تاب بیاورد. این داستان زنی است که از اسارتگاه خود سرودی برای آزادی ساخت. چیزی مثل پر کشیدن در میانه‌ی دشتی مرتفع، بی‌واهمه از آن که گلوله‌ای به تن‌ات زخم زند.

تماشای «اسپنسر» در نماوا‌