مجله نماوا، سحر عصرآزاد

سریال «اسب کهر» درامی است معمایی- جنایی با محوریت قتل‌هایی زنجیره‌ای که با نخ تسبیحی ناپیدا رنگی از سحر و جادو به جهان اثر زده و در پایان پاسخی روشن به قطعیت آن نمی‌دهد تا حال و هوای آخرالزمانی کار در ذهن مخاطب رسوب کند.

سارا فلپس در اقتباس‌های قبلی خود از آثار آگاتا کریستی نیز این دیدگاه آخرالزمانی را لحاظ کرده که به عنوان برجسته‌ترین آنها می‌توان از مینی سریال «هیچکدام باقی نماندند» نام برد. مجموعه‌ای متکی بر قتل‌هایی در امتداد هم؛ در یک لوکیشن واحد که بر محور حذف تدریجی قربانیان با رویکردی غیرکلیشه‌ای به مفهوم اخلاق و عدالت پیش می‌رود و به خوانشی متمایز از این مفاهیم و جایگاه مخدوش شده قاتل و مقتول می‌انجامد.

مینی سریال دو قسمتی «اسب کهر» با کارگردانی حساب شده لئونورا لونزدیل، در راستای فیلمنامه هوشمندانه فلپس، پازل پیچیده یک معمای جنایی را با خوانشی سحرآمیز از درام بنا کرده و به این واسطه تمایز خود را نمایان می‌کند.

قصه خطی این مجموعه در انگلستان سال ۱۹۶۱ میلادی با محوریت یک زوج پیش می‌رود که پرونده مرگ مشکوک زن پس از یک سال به واسطه زنجیره‌ای از مرگ‌های ظاهراً عادی توسط بازرس لژان (شان پِرتوی) مورد پیگیری قرار می‌گیرد. در این میان شوهر در عین حالیکه در مظّان اتهام قرار می‌گیرد، به عنوان قربانی بعدی این مرگ‌های عادی زیر نظر گرفته می‌شود!

قسمت اول سریال با صحنه‌هایی مقطع و برش خورده از ملاقات زنی؛ دِلفین ایستربروک (جرجینا کمپبل) با سه زن عجیب (ریتا تاشینگهام، شیلا آتیم و کتی کیرا کلارک) در کلبه‌ای مرموز آغاز می‌شود که حال و هوای پیشگویانه آمیخته به جادو و کف بینی را بر درام حاکم می‌کند.

این صحنه با برق گرفتگی زن جوان در وان حمام، فریادهای شوهر؛ مارک ایستربروک (روفوس سیوِل) و رد و بدل شدن دیالوگ‌هایی تعیین کننده بین مرد و دوست خانوادگی‌شان؛ هرمیا (کایا اسکودلاریو) در مراسم تدفین، شروعی کوبنده و کنجکاوی برانگیز را برای سریال تدارک می‌بیند.

حال و هوایی که با مرگ نابهنگام معشوقه مارک؛ توماسینا (پوپی گیلبرت) و زنی بیمار به نام جسی دیویس (مادلین بویر) با تکه کاغذی از اسامی مردگان در کفش‌اش، پای بازرس پلیس را به ماجرا باز کرده و درام را بر محور کشف راز این قتل‌های احتمالی بسط و گسترش می‌دهد.

ویژگی متمایزکننده «اسب کهر» این است که خط قصه آشنای؛ مجموعه‌ای از قتل‌های زنجیره‌ای قریب‌الوقوع که در رمان‌های دیگر آگاتا کریستی هم محور درام بوده، این بار با رویکردی بدیع به واسطه ریشه های سحر و جادوگری و کف بینی مورد بازشناسایی قرار گرفته و فضایی رعب آور و آخرالزمانی به کار می‌دهد. حتی به سه زن به ظاهر معمولی روستایی، حتی به روستایی زیبا همچون ماچ دیپینگ، حتی …

نویسنده و کارگردان تلاش کرده‌اند این رویکرد تا آخرین لحظه‌ی گره گشایی به گونه‌ای ظریف پیش برود تا بتوانند ذهن مخاطب را به چالش کشیده و او را در پیچ و خم‌های حل معما و به بن بست رسیدن‌ها به همراهی وادارند. هرچند این ایده را پسِ ذهن خود پرورانده‌اند که قرار نیست در پایان این معما حل شود و پاسخی روشن داشته باشد!

واقعیت این است که در پایان نمی‌توان به طور قطعی نظر داد که زنجیره این مرگ های به ظاهر عادی متأثر از سحر و جادوی ساحرگان بوده یا یک قاتل بیمار؛ زکریا آزبورن (برتی کارول) با نقشه‌ای از پیش تعیین شده یا تلفیقی از هر دو یا …؟

به همین واسطه است که می‌توان دمیدن روح آخرالزمانی مورد علاقه سارا فلپس را برگرفته از اتمسفر اثر آگاتا کریستی به وضوح در «اسب کهر» لمس کرد. بخصوص وقتی با پایان سریال مخاطب را به بازنگری دوباره ماجرا با محوریت کاراکتر مارک ایستربروک وامی‌دارد.

دلال عتیقه‌جات که در خوانش اولیه به عنوان شوهری عاشق معرفی می‌شود که بعد از یک سال با وجود ازدواج مجدد درگیر خاطره همسر درگذشته اش مانده و کابوس مرگ او به واسطه فلاش‌بک‌های ملهم از واقعیت و رویا رهایش نمی‌کند.

اما تنها با مرور دوباره قصه از پایان به آغاز است که شخصیت شکاک، زنباره و بی‌اعتقاد او به واسطه جذابیت فیزیکی و مهارت‌های بازیگر نقش، تعدیل شده و از خلال آن با سفر درونی و بیرونی شخصیتی همراه می‌شویم که قرار است با چهره واقعی او به عنوان یک قاتل روبرو شویم!

به این ترتیب فلاش‌بک‌ها نقش مهمی در ایجاد تمایز بین روایت جعلی و حقیقی از ماجرا دارند؛ همچنانکه کابوس‌های شبانه مارک لزوماً برآمده از آنچه از او می‌دانیم نیست و همین ابهام و سوال برانگیزی ما را به تدریج با راز سر به مهر او مأنوس می‌کند؛ چه بسا قبل از افشاگری.

آگاتا کریستی تبحر خاصی در پرورش کاراکتر قاتل، مجرم و … در پوسته شخصیت‌های معصوم و قربانی دارد و با جادویی ظریف مخاطب آثارش را به کشف تدریجی حقیقتی می‌رساند که از همان ابتدا مقابل دیدگانش بوده ولی به خواست نویسنده در سایه مانده است.

اینجا هم پرورش مارک به عنوان مردی قربانی که عشق اش را ناغافل از دست داده و تازه در مظان اتهام و در فهرست قربانیان قرار گرفته، از ابتدا همدلی مخاطب را جلب می کند. بخصوص که با طراحی کاراکتر شکاک و عصبی هرمیا، به نوعی شاخک‌های مخاطب حساس شده و او را به عنوان یک زن عاشق انتقامجو دنبال می‌کند.

زیرسایه چنین امنیتی که نویسنده برای مارک و در سایه ماندن او ایجاد کرده، این کاراکتر با کمترین شک برانگیزی به جستجوی خود برای کشف حقیقت ادامه می‌دهد ولی این حقیقت برای مارک و مخاطب دو سویه مختلف دارد!

مارک بعد از افشای راز مرگ همسر و وقوف به خطایش در خائن پنداشتن دلفین؛ در عین از بین بردن شواهد جنایت، به نوعی در پی یافتن معنایی برای حیات در عین بی‌اعتقادی به خدا، ماورا، سحر و جادو است. همان کنجکاوی که در عین انکار ظاهری، با کدهای ماورایی که سر راهش قرار می‌گیرد، ذهنش را قلقلک می‌دهد که شاید جادویی در کار باشد. او به آزبورن هم اعتراف می‌کند که حرف‌های او را درباره شیطان و جهنم و عقوبت گناه و حتی ساحره‌ها و جادوگری باور کرده بود.

در پایان به نظر می‌آید با مرگ ظاهراً عادی بازرس و قتل آزبورن، قرار است مارک زیر سایه‌بی اعتقادی سابقش؛ رها از کابوس و عقوبت جنایت، با رد کامل سحر و جادو به زندگی عادی بازگردد. اما نویسنده و کارگردان باز هم برگ دیگری برای رو کردن دارند و با فراخواندن ساحرگان و بیدار شدن هرمیا از کما؛ این تداخل در جهان درام، جهان ذهنی مارک و ذهن مخاطب به اوج خود می‌رسد.

مردی که قرار است در کابوس‌های تکرارشونده‌اش در عقوبت گناه رنج بکشد و زندگی پیش‌روی‌اش به مرگ تدریجی پیشگویانه‌اش در اخبار روزنامه بیانجامد! و … این پرسش چالش برانگیز نهایی؛ جهان در سیطره ساحرگان است یا ساحرگان عقوبت گناهان پنهان نابخشوده هر یک از ما هستند؟

تماشای «اسب کهر» در نماوا