مجله نماوا، یزدان سلحشور

یک. مهرماه ۱۴۰۰ [دقیقاً یکِ مهر] مطلبی داشتم در «نماوامگ» با نام «جک نیکلسون «بودن یا نبودن»! / سریال «بری»؛ یک پارودی به استقلال رسیده» که مشخص است درباره سریال «بری» بوده که هنوز کامل نشده بود و حالا که فصل چهارم‌اش هم منتشر شده، شاید بتوان به جرأت گفت که یکی از خلاقانه‌ترین و موفق‌ترین آثار پخش تلویزیونی در چند سال اخیر است با این همه شاید این سؤال پیش بیاید که چرا برای فصل چهارم‌‌اش هم دارم می‌نویسم؟ مگر اتفاق تازه‌ای افتاده؟ یا قواعد کار عوض شده؟ بله، اتفاقات تازه‌ای افتاده و گرچه قواعد کار عوض نشده، اما شگردهای روایی اثر به‌شدت توسعه پیدا کرده و جهانِ «بری» بزرگ‌تر شده که این امتیاز بزرگی‌ست برای اثری که «پارودی»ست؛ متأسفانه «پارودی»ها به رغم جذابیت‌های انکارناپذیرشان، عموماً از یک نقطه‌ضعف بزرگ رنج می‌برند که طولِ عمرِ کم‌شان در حافظه‌ی جمعی‌ست؛ دلیل‌اش هم مشخص است چون کمر به محو کردن اثر یا آثاری پیشین می‌زنند بی آن «ایده‌ی جایگزین» داشته باشند [یکی از مشکلاتِ بزرگ جهانِ پست‌مدرن هم در همین نکته است که بدل به بهشتِ «پارودی»ها شده و گرچه ممکن است این نظر، مخالفانِ جدی داشته باشد ولی من شخصاً دنیای مدرن را با تمامی مشکلاتی که با آن آشناییم، ترجیح می‌دهم] «بری» در فصل چهارم خود، به صفِ نه چندان طولانی «پارودی»هایی می‌پیوندد که توانسته‌اند با خلق «ایده» و «جهان» جایگزین، خودشان را میانِ آثارِ «غیرِپارودی» و به قول «میلان کوندرا» [نویسنده بزرگ چکسلواکی سابق –جمهوری چک فعلی- که به دلیل مخالفت با حکومت مارکسیستی این کشور، از کشورش تبعید شد و بعدها در فرانسه، توانست با انتشار رمان «جاودانگی» مسیرِ رمان‌نویسی مدرن را ارتقاء دهد] برخوردار از مزایای به‌ناچارِ «جاودانگی»، جا دهند. یادمان باشد که جدِ بزرگِ تمام آثار داستانی جدی و مدرن جهان، «دن کیشوت» است که خودش «پارودی»‌ست!

دو. ناچارم بخش کوتاهی از مطلب پیشین -درباره‌ی سریال «بری»- را در اینجا تکرار کنم [البته با افزونه‌هایی که حالا بعد از گذشت حدود دو سال طبیعی‌ست] تا بتوان روی سنگ‌های پیشین، خانه‌ای تازه ساخت [همان کاری که عملاً در فصل چهارم «بری» شاهدش هستیم]:

بگذارید با کمی حدس‌زدن‌های غیرمتداول شروع کنم: مثلاً این‌که «بیل هیدر» [خالق، کارگردان، نویسنده و بازیگر «بری»] احتمالاً یک روز به «الک برگ» [خالق و نویسنده «بری»] گفته: «ببین رفیق! من دیگه از جاروکش بودن تو فیلمایی که بقیه توش ستاره‌‌ان، خسته شدم به نظرم تو هم دیگه خسته شدی از نوشتن فیلم‌نامه‌هایی که فیلم‌هاشون تو IMDB بیشتر از ۴ نمی‌گیرن!» [این «خسته شدن»، مضمونِ اصلی «بری» از همان فصل نخست تا اکنون است؛ مضمونی که جهان پیرامونی و واقعی هم از همان فصلِ اول با آن درگیر بود و صدای بلندی که به گوش می‌رسید با این جمله‌ی کوتاه کمال می‌یافت: «تمام‌اش کن دیگه!» شما هم در انعکاس این صدای جهانی حتماً شریک بوده‌اید!]  و «برگ» جواب داده: «نه رفیق! اشتباه به عرض‌ات رسوندن! مثل اینکه یادت رفته که فیلمنامه‌ی «دیکتاتور» که با بازی «ساشا بارون کوهن» ساخته شد، ۶.۴ گرفت؟!» شاید این گفتگو اصلاً اتفاق نیفتاده باشد اما باز هم می‌خواهم حدس بزنم که «الک برگ» شاید بعدش به «بیل هیدر» گفته: «خوب شد به جاروکش بودن خودت اشاره کردی! حتماً اون داستان رو شنیدی که جک نیکلسون از جاروکشی تو مترو گلدن مایر شروع کرد و بعد که «راجر کورمن»  بهش گفت دلت نمی‌خواد ستاره بشی، جواب داد نه! همین جارو برام کافیه! راستی تو آینه به خودت نیگا کردی؟ خیلی شبیه جوونیای نیکلسونی!» به نظرم سریال «بری» از همین جا کلید خورد؛ زنده کردن جوانی‌های نیکلسون به اضافه‌ی ساختِ یک پارودی از آثار گنگستری. [نکته‌ی مهمی که الان در فصل چهارم، به نظرم چشمگیرتر هم شده، بازگشت «بری» به آثار گنگستری ارزان کورمن است که از دلِ آن‌ها، «پدرخوانده» زاده شد توسط یکی از بااستعدادترین شاگردان «کورمن».] وقتی به جوانی‌های نیکلسون اشاره می‌کنم منظورم آن نقش‌هایی نیست که دو ماهی، راهی بیمارستان روانی‌اش کرد و حُسن‌اش این بود که قیدِ بازی در «سکوت بره‌ها»ی جاناتان دمی را زد و «هاپکینز» را بعد از دهه‌ها «کم‌نام بودن» بدل به ستاره کرد! منظورم  بیشتر «آخرین مأموریت» هال اشبی و «محله‌ی چینی‌ها»ی پولانسکی و حتی بعدتر «پستچی همیشه دوبار زنگ می‌زند» باب رافلسون است. «بیل هیدر»، واقعاً شبیه جوانی‌های نیکلسون است و نوع بازی‌اش مخصوصاً در «بری» گرته‌برداری از بازی اوست البته با نگاهی که متأثر از رویکرد پارودی، فاصله‌گذاری‌های فرمی را رعایت می‌کند. [در فصل چهارم، دیگر کاملاً با نیکلسون مواجهیم! «هیدر» دیگر وجود ندارد. شاید این اتفاق در فصل چهارم، بی ارتباط با انتشار خبرهایی درباره‌ی از دست رفتن حافظه‌ی نیکلسون نباشد. به قول «کوندرا»، ما تا زمانی که به یاد می‌آوریم زنده‌ایم. حدس می‌زنم «هیدر» خواسته، با ایده «تصاحب هویت نیکلسون»، به توسعه‌ی فصلی که بازیگر و کارگردان و نویسنده‌اش، خودش بوده، کمک کند.] خُب، برگردیم سرِ داستان فرضی خودمان. به نظرم خودِ «هیدر» بود که پیشنهاد داد که یک المثنی برای «راجر کورمن» در فیلمنامه باشد کسی که باید مسیر زندگی این نیکلسون جوان را عوض کند؛ و «الک برگ» گفت: «چرا دو تا نداشته باشیم؟! اولی زندگی‌شو به گند کشیده و جارو رو از دستش گرفته و اسلحه رو به دستش داده و دومی، بدون اینکه اسلحه رو دیده باشه، جارو رو دیده و گفته بیا بازیگر شو!» [در فصل چهارم، «وضعیت‌ها» جابه‌جا می‌شود که البته امر تازه‌ای در این سریال نیست اما در این فصل است که مستقیماً بر امر توسعه‌ی جهانِ سریال، تأثیرگذار است؛ امر حضور دو «پدرخوانده»، اولی بد و دومی خوب را البته پیش از این سریال، در آثار پرشماری شاهد بوده‌ایم که شاید یکی از تأثیرگذارترین‌شان فیلم «تسخیرناپذیران» باشد. (اثر ۱۹۸۷ برایان دی پالما با بازی رابرت دنیرو، شان کانری، کوین کاستنر، چارلز مارتین اسمیت و اندی گارسیا؛ آنچه در این فیلم بیش از همه جلب نظر می‌کند بازی خیره‌کننده دنیرو و کانری‌ست که بر بازی دیگران سایه افکنده‌؛ شان کانری به خاطر بازی در این فیلم موفق به کسب جایزه اسکار شد. دنیرو و کانری، همان دو پدرخوانده بد و خوب فیلم‌اند؛ همچنین، بازی در این فیلم، نقطه‌ی پرتاب کاستنر و گارسیا، بر سکوی «ستاره شدن در جهان سینما» شد.)]

سه. کمدی «بری» از نوع کمدی‌های رایج در هالیوود نیست [منظورم کمدی‌های نیم قرن اخیر آن است نه کمدی‌های قدیمی‌ترش که واقعاً خوب بودند حتی بدهاشان!] ما قرار نیست با این نوع کمدی، بزنیم زیر خنده و فراخوان بدهیم به همسایه‌هامان که بریزند توی خانه‌ی ما! بحث بر سرِ این هم نیست که «کمدی سیاه» متفاوت است با انواع دیگر کمدی؛ نوعِ «کمدی سیاه» در سریال «بری»، شما را به مکث کردن در هنگامه‌ی «تضادهای پیرامونی» دعوت می‌کند و شاید عجیب به نظر برسد اما عملاً از شما می‌خواهد که نخندید! شاید بشود اسم‌اش را گذاشت «کمدی گریه کردن!»؛ فصل چهارم، نهایتِ دعوت به «گریه کردن» برای رنج‌های خودمان است به عنوان انسان‌هایی که در «جبر» گیر افتاده‌ایم. ما همه «بری» هستیم، فقط مشکل آن است که نمی‌دانیم «بری» هستیم!

تماشای «بری» در نماوا