مجله نماوا، هومن منتظری
از آن چهرههایی دارد که سخت میتوان از پشتش چیزی را خواند. از آن صورتهای سنگی که چشمها هم به سختی چیزی را بروز میدهند. جذاب و در عین حال سرد و با نگاهی تا حدودی از خود راضی. از آنهایی که در اوج خوشحالی هم، حتی خوشحالیهای خاص و منحصر به فرد پس از گلش، چه آنجایی که با توپ لحظه متولد شدن بچهاش را نمایش میدهد، چه آن خوشحالی معروف مکیدن انگشت شست اگر به چهرهاش خیره شویم باز هم به سختی چیزی از حسی را درمییابیم. این چهره یک ناجی است. ناجی تیمی که طرفدارانش پیش از او برای زجر کشیدن آفریده شده بودند.
روایت فیلم از زبان خود قهرمان بازگو میشود، یک اتوبیوگرافی. نام فیلم هم «من فرانچسکو توتی هستم» موید همین موضوع است. توتی قهرمان روایتی است که تعریف میشود و از طرفی دیگر خود او هم روایت را آن جوری که دوست دارد تعریف میکند. از دریچه نگاهش و قضاوتی که از خود دارد. یعنی با آن دست از مستندهایی طرف نیستیم که برای روایت زندگی یک نفر و کشف همه ابعاد حرفهای و شخصی آن سر وقت آدمهای دیگر و نظرات مختلف یا حتی مجلات و روزنامهها و مصاحبههای موجود برود یا سعی کند بخشی از زندگی زیسته قهرمانش را که جلوی دوربین نشسته به چالش بکشد. بلکه گویی کلی فیلم و عکس از نگاتیوهای هشت میلیمتری خانگی قدیمی گرفته تا فیلمهای گوشی موبایل در یک آرشیو شخصی موجودند و توتی در جایگاه مولف آن چیزی را که خود میخواهد به فراخور موضوع نشانمان میدهد و برایمان تعریف میکند. بعضا پیش میآید در همان جایگاه دستور میدهد «کمی برگرد عقب» یا «اینجا نگهدار» و تصویر تابع آن عمل میکند تا نشان دهد فرمان روایت در دستان اوست. یا مثلا جایی که دارد تعریف میکند مربیاش اسپالتی با او مشکل داشت و بازیاش نمیداد درست مصاحبه تلویزیونی انتخاب شدهای از مربی پخش میشود که تایید همان زاویه نگاه باشد. توتی همهکاره روایت است و فیلم هم در راستای همین استراتژی حتی پا را فراتر میگذارد. آن هم تلاش برای بازنمایی فضای ذهنی او در فیلم است. تصویرسازی بخشی از خیال و احساس او.
توتی در میان استادیوم المپیک رم روایتش را بازگو میکند. در شب قبل از بازی خداحافظی. در آن میان ایستاده و سکوهای خالی و سکوت ورزشگاه خودنمایی میکنند. کلاه از سر میاندازد و از پشت آن چهره سنگی میگذریم. آن استادیوم خالی به یکباره میشود میزبان چیزی که در ذهن او میگذرد. جایی صدا و تصویر تلویزیونهایی که بازیها را نشان میدهند دور زمین پخش میشود و جایی دیگر آتش خشم او بر روی سکوهای خالی تصویر میشود. چه میزبانی هم بهتر از استادیوم المپیک رم، که زمانی میعادگاه همه خاطرات خوب او با طرفدارانش بوده است.
روایت فیلم «من فرانچسکو توتی هستم» بیش از هر چیز ساختاری اپیزودیک دارد داستانهایی که در خود شروع و پایان مییابند ولی همگی بر بستر اصلی قصه سوار شدهاند. داستان عاشقانه او با همسرش یا رابطه مرید و مرادی با ویدو اسکالا، مربی بدنسازی که با او وارد تیم رم میشود و در ادامه تبدیل به مربی خصوصی و همراه همه تلخ و شیرینهای زندگی او میشود. یا رابطهاش با کاسانو که گویی همزاد و ور شیطانتر و پر شر و شورتر خود اوست. خط اصلی روایت هم به نوعی سفر است. سفری از کودکی، از جایی که توتی قبل از هر چیزی میگوید فوتبال، و در پی توپ میدود. از جایی که وقتی تشویق تماشاگران را از روی سکوها میشنود خجالت میکشد. تا جایی که همه جامهایی را که میخواهد فتح میکند و میرسد به روزهای سخت پایانی بازی کردنش که خودش میگوید دیکر گوشش از تشویقها پر شده و به آنها دلخوش نمیشود. در این میان هم آدمها و داستانهای مختلفی را از سر میگذراند.
یکی از فصلها یا همان اپیزودهای درخشان فیلم مربوط به جام جانی ۲۰۰۶ است. پیش از شروع مسابقات پایش آسیب میبیند. به توصیه پزشکش فورا عمل میکند. پس از عمل که چشمانش را باز میکند، ما هم انگاری آنچیزی را که او میبیند و به خاطر میآورد، میبینیم. چهره دختر و همسرش، صلیبی که از پشت آن پرتوی از نور خورشید تابیده، آسمان، درختان، زمین فوتبال و نهایتا کودکی خودش. همه آن دلبستگیها و تعلقاتی که معمولا آدمی در این لحظات به یاد میآورد. از جامجهانی هم پیش از آنکه لحظات فینال و قهرمانی را به یاد آورد، بنا به آن چیزی که در ذهنش مانده سر وقت لحظه شخصیتری میرود؛ بازی با استرالیا. بازی حذفیای که حسابی گره خورده و ایتالیا هم یک بازیکنش اخراج شده و با یک یار کمتر بازی میکند. توتی در یک ربع پایانی به داخل زمین میرود. در ادامه یک پنالتی برای ایتالیا گرفته و او برای زدن آن انتخاب میشود. به گفته خودش در آن لحظه عدهای به سمت نیمکت میروند تا گلویی تازه کنند و بقیه هم پراکنده میشوند. او به تنهایی مسیر را تا محوطه جریمه حریف میرود. صدای استادیوم قطع میشود و به جایش موسیقی تعلیقواری را میشنویم. برای ما هم همچون او این مسیر و این زمان تا لحظه به ثمر رسیدن گل پر استرس و طولانی میگذرد.
توتی در این خودانگاره بارها شهر رم را خطاب قرار میدهد: «تو چطور شهر رم؟ تو هم به خواب فرو رفتی؟» او این شهر را در کنار قهرمانیهای تیمش و طرفداران متعصبش درک کرده، پس دور از ذهن نیست که وقتی شهر را خطاب قرار میدهد انگاری خودش را صدا میکند. جایی میگوید وقتی به دیدن آثار تاریخی و هنری رم میرود، همه او را همچون یکی از همان آثار مینگرند. این گره خوردن او با شهر رم جایی که شب خداحافظیاش فرا میرسد از کلام هوادارانش بیشتر هویداست: «رم بدون توتی مثل شهر بدون آفتاب است» یا «این برای من یعنی تشییع جنازه شهر رم» پس عجیب نیست او خودش را به مثابه رم بپندارد و باز هم عجیب نیست او همه کاره این روایت باشد، چون این روایت یک ناجی است از خودش.
آقای توتی یکی از بهترین بازیکنان رم در سال 2010 بود. او توانست افتخارات بیشماری با وجود پیشنهاداتی که از باشگاه های خوب دنیا داشت، با باشگاه رم بدست آورد. این مستند کمک زیادی در شناخت این بازیکن و آشنایی بیشتر با زندگی ورزشی او دارد.
عالی بود
عالی بود .