مجله نماوا، مینو خانی

این مقاله حاوی مطالبی است که ممکن است برای برخی خوشایند نباشد

دستی بر دستگاه ضبط صوت قدیمی نوار می‌اندازد، دکمه‌ها را می‌زند، میکرفون را تنظیم می‌کند و … و در بین هر کدام از این حرکت‌ها، تصویری خونین از اجزای صورت، دست و پا به اندازه پلک‌زدن یا حتی کمتر از آن بر صفحه پدیدار می‌شود و در گوشه کادر، اسامی عوامل نقش می‌بندد و در نهایت «شکارچی ذهن» بر صفحه ظاهر و سریالی به کارگردانی دیوید فینچر آغاز می‌شود.

«شکارچی ذهن» که خالق آن جو پنهال است، بر اساس داستان «شکارچی ذهن: در سر یک پرونده‌ساز» و «قتل در مقابل من» نوشته جان ای. داگلاس و مارک اوشکر و به کارگردانی دیوید فینچر (۷ اپیزود) و دیگر کارگردانان درباره دو مامور اف.بی.آی در اواخر دهه ۱۹۷۰ است که در حین آموزش به پلیس‌های محلی، درصدد گفت‌وگو با قاتل‌های زنجیره‌ای/ سریالی (عبارتی که در آن زمان در ادبیات پلیسی وجود نداشت) برمی‌آیند. ایده‌ای از مامور جوان اف.بی.آی، هولدن فورد است که قرار می‌شود همکار باسابقه‌اش، بیل تنچ نیز با او همراه شود. سپس بر حسب نیاز به نگاه علمی به ماجراهای قتل، چیزی که مامور فورد بر آن تاکید داشت، خانم دکتر روان‌‌شناس، وندی کِر نیز به جمع‌شان اضافه می‌شود. از همین اندک، چنین برمی‌آید که باید سریال را در ژانر جنایی دسته‌بندی کرد؛ ژانری که گرچه شایسته سریال است، اصلا نسبتی با آن‌چه فینچر ساخته و ارائه کرده است، ندارد. نه این‌که «شکارچی ذهن» ضعیف باشد، بلکه برعکس همچون دیگر کارهای فینچر قوی است، اما هیچ صحنه خشن، هیچ خونریزی، هیچ درگیری و هیچ شکلی از اتفاقاتی که همیشه در ژانر جنایی رخ می‌دهد، در سریال نیست و همین اطلاق ژانر جنایی به این سریال را کمی سخت می‌کند.

مامور ویژه، هولدن فورد که در بخش علوم رفتاری اف.بی.آی مشغول به کار است، در اوج مباحث روان‌شناسی در جامعه آمریکا، تصمیم می‌گیرد به گفت‌وگو با قاتلان زنجیره‌ای بنشیند که در زندان‌های ایالات متحده دربندند تا ریشه‌های روحی و روانی ارتکاب به قتل‌های مکرر و مشابه آنها را دریابد. این باعث می‌شود سریال خصوصا فصل اول سرشار از گفت‌وگو باشد؛ گفت‌وگو با قاتلان، گفت‌وگو و مباحثه با دکتر وندی کِر، گفت‌وگو با مسئولان و به نظر می‌رسد این حجم از گفت‌وگو که در لوکیشن‌های مختلف مثل زندان، دفتر کار در اف.بی.آی و در ماشین رخ می‌دهد، خسته‌کننده خواهد بود، اما کارگردانی فینچر با بازی‌های بسیار خوب جاناتان گراف (هولدن فورد) و هالت مک کَنِلی (تنچ) و بقیه بازیگران نه تنها خستگی ایجاد نمی‌کند بلکه این سریال دیالوگ‌محور را به دلیل هیجان ناشی از موضوعات و «دیالوگ‌های نفس‌گیر» جذاب می‌کند و همراهی مخاطب را به دنبال دارد؛ مثل وقتی ادموند کمپِر/ اولین قاتل زنجیره‌ای که ۲ متر قد و هیکل بسیار بزرگی دارد بدون دستبند و راحت در مقابل مامور فورد به گفت‌وگو می‌نشیند و از کشتن مادرش و شش دختر دانشجو و تجاوز به سر آنها و دیگران قربانیانش حرف می‌زند و از لذت برگشت به صحنه قتل برای تجدید حس رضایت و ارضای جنسی می‌گوید. یا وقتی فورد و تنچ به درخواست یک پلیس محلی، در جست‌وجوی قاتل دختر جوانی برمی‌آیند که بعد از کشته شدن، سینه‌هایش بریده‌شده و موهایش کنده‌شده یا … حرف می‌زنند، حتی بسیاری از این گفتگوها مباحث روان‌شناسانه‌ای است که بین دکتر وندی کر، فورد و تنچ ردوبدل می‌شود و گرچه بیشترین اتفاقی که در این بخش رخ می‌دهد، چرخش دوربین بین گفت‌وگوکننده‌هاست، اما چهره و چشمان و شیوه بیان (حتی در دوبله آن به فارسی) بازیگران حسی از درد و غم و وحشت را به مخاطب منتقل می‌کند که او را پا به پای مامور فورد به شنیدن داستان قاتلان می‌کشاند.

فضاهای متفاوت و پیگیری پرونده درباره قتل‌های در جریان در فصل دوم سریال را از گفت‌وگومحور بودن دور می‌کند. این بار مامور فورد که برای گفت‌وگو با یک قاتل زنجیره‌ای به آتلانتا سفر کرده با زنان سیاه‌پوستی مواجه می‌شود که از گم‌شدن و کشته‌شدن فرزندان‌شان می‌گویند و پرونده قتل نزدیک به ۲۰ نوجوانی باز می‌شود که ویژگی‌های مشابه در کشته‌شدنشان وجود دارد و بر اساس تجربیات قبلی این ویژگی‌های مشترک نشان از یک قاتل زنجیره‌ای دارد و نکته جالب این‌که قاتل علیرغم اینکه در جریان پیشرفت پیگیری‌هاست همچنان بر تعداد قتل‌هایش می‌افزاید و همین‌ها فصل دوم را زنده‌تر، پرلوکیشن‌تر و جذاب‌تر می‌کند و نشان می‌دهد شکارچی ذهن، مامور فورد است که با پیدا کردن ویژگی‌های مشترک در قتل‌ها، پروفایل می‌سازد و بقیه نشانه‌های قتل یا واکنش‌های بعدی قاتل را کنار هم می‌گذارد تا به نتیجه مطلوب برسد.

ویژگی این فصل، علاوه بر وجه روان‌شناسانه فصل اول، خصلت جامعه‌شناسانه به خود می‌گیرد و جست‌وجوی قاتل بستری برای شناخت جامعه آمریکا در دهه ۱۹۷۰ ایجاد می‌کند. اینکه در شهری مثل آتلانتا از ایالت جورجیا در جنوب آمریکا که سیاه‌پوستان زیادی در آن ساکن هستند و گروه کوکلاس‌کلان‌ها که پشتیبان برتری نژاد سفیدپوست، و در ضدیت با آئین کاتولیک هستند، مخاطرات جدی به دنبال دارد؛ از جمله قتل بیش از ۱۰ کودک و نوجوان در سال و همچون بسیاری از آثار نمایشی دیگر، بر جایگاه نازل سیاه‌پوستان در حداقل بخشی از جامعه آمریکا و تلاش آنها برای به رسمیت شناخته‌شدن‌شان را به تصویر می‌کشد.

و در پایان با پخش خبر دستگیری قاتل کودکان آتلانتایی که براساس صلاح‌دید مسئولان، فقط دو مورد آن را به او مربوط دانستند، و مامور فورد که مشغول صبحانه خوردن بود را متحیر کردند و همچنان صورت یخ‌زده و چشمان گشاده او را بر صفحه حک کردند، تصویری که به کرات از او دیده می‌شود تا بر ذهن او تاکید کنند؛ و مامور تنچ را با خانه خالی از همسر و فرزندخوانده‌اش مواجه کردند یک بار دیگر بر این امر صحه گذاشتند که علیرغم تمام مطالعات جامعه‌شناسانه و روان‌شناسانه، این روند ادامه دارد و نه تنها مشکلی از مشکلات قبلی حل نمی‌شود، بلکه آنها هم که (مثل مامور تنچ) زندگی به ظاهر به‌سامان و خوبی هم دارند، آن را از دست می‌دهند. چرا که در هیچ جامعه‌ای با هیچ مطالعه‌ای نمی‌توان آسیب‌های اجتماعی و رفتاری را از بین برد. جوامع از انسان‌های خاکستری تشکیل شده‌اند که گاهی در بستری قرار می‌گیرند که این رنگ میل به سوی سفید یا سیاه می‌کند. پس شاید اینکه این سریال در سال ۲۰۱۷ ساخته شده و نویسنده و کارگردانی دست به انتخاب چنین سوژه‌ای ‌زده‌اند، نه فقط مرور اتفاقات گذشته، که نیاز و الزام پرداخت آن در امروز است. 

تماشای این سریال در نماوا