مجله نماوا، نیکان راست قلم

«پرسه در مه» قصه‌ی «امین» جوان موزیسین و بااستعدادی است که نمی‌تواند ملودی‌ای را که ایمان دارد بهترین اثر تمام عمرش است، خلق کند. آن چشمه‌ی لایزال الهام، خشک شده است. قصه‌ی جوانی که نرسیده به قله، سقوط کرده است. قصه‌ی جوانی که در همان زمان دانشگاه خیلی زود فهمیده که مشت خالی اساتید، پیش چشمش باز شده و می‌داند که پوسیدگی و کهنگی فضای آکادمیک دانشگاه، روزهای پر از یأس و خالی از معنای او را در آینده رقم خواهد زد. او خیلی زود می‌فهمد که به رسمیت شناخته نشدن از سمت جامعه و حقوق و اَجر کم در عالم هنر، امری غیر قابل انکار است. او عاشق «رویا»، بازیگر تئاتر، می‌شود. او ازدواج می‌کند. او زندگی را تا یک جایی ساخته و می‌سازد اما خیلی زود می‌فهمد که دچار گسست عظیمی با جهان پیرامونش شده است. همه چیز در نظرش مهوع و ریاکارانه است و روحش حتی توان پذیرش یک کمک ساده از استاد دوران دانشگاهش را هم ندارد. به یاد بیاورید فصلی را که استادش به خانه‌ی او می‌آید و امین جز برای تحقیر، زبان باز نمی‌کند. رویا هم برای امین بدل به غریبه‌ای شده که پشت در جهان ذهنی او، یک لنگه پا معطل است و قادر نیست حتی عاطفه‌ی پدرانه‌ی او را تحریک کند. دیگر برای این حرف‌ها خیلی دیر شده است. نجات‌دهنده را جای دیگری باید جستجو کرد.

امین خیلی زود می‌فهمد که چیزی یقه‌اش را چسبیده که هیچ ‌کس تا این لحظه‌ی حقیقی تجربه، از آن با او سخن نگفته بود. حقیقتی محتوم که امین مدام آن را با موسیقی، با دانشگاه، با عشق، با ازدواج و با کار به تعویق انداخته بود. او فکرش را هم نمی‌کرد که چیزی به‌سان صاعقه درست در لحظه‌ی باشکوه خلق، او را به تمامی در هم بشکند. صاعقه‌ی ملال. فراموش نکنیم که بهرام توکلی «پرسه در مه» را سال ۸۸ نوشته و ساخته است و شاید یأس و سرخوردگی شخصیت امین، متأثر از فضای کلی حاکم بر جامعه‌ی آن روزها باشد. یأسی که ملال می‌زاید یا برعکس… کدامشان فرزند دیگری است؟ راه فرار از این ملالی که سوت ممتدی شده در گوش امین، کجاست که پیدایش نمی‌کند؟ زمان غیر خطی فیلم هم، همخوان با گم‌گشتگی و آشفتگی کاراکتر اصلی است که دارد در تونل تاریک و بی‌انتهای ملال، پیش می‌رود و اما انتهای این تاریکی کجاست؟ چه کسی روشنایی را تضمین می‌کند؟ «رابرت فراستِ» شاعر می‌گوید بهترین راه به بیرون، همیشه از درون می‌گذرد و «جوزف برودسکی» همین مفهوم را به شکلی دیگر بیان می‌کند. او می گوید «وقتی تحت تاثیر منفی ملال قرار می‌گیرید به دنبال آن بروید، بگذارید شما را در هم بکوبد، غرق شوید، به ته برخورد کنید؛ به طور کلی در مورد چیزهای ناخوشایند قانون این است که هرچه زودتر به ته بخورید، سریع‌تر به سطح برمی‌گردید.» امین به ته برخورد کرده است. امین در مرز جنون است آنجا که لیوان را در دستش خرد می‌کند و درد نمی‌کشد. امین لحظه فروپاشی روانی را از سر می‌گذراند وقتی که انگشتش را قطع می‌کند. می‌دانید؛ می‌خواهم بگویم ای کاش آن تونل اصلی ریزش نمی‌کرد و ای کاش کسی پلک زدن او را می‌دید، شاید امین داشت به سطح می‌رسید.

حالا که بعد از سال‌ها «پرسه در مه» را دوباره دیده‌ام به نظرم می‌رسد هنوز هم سیالیت فضای کلی فیلم شاعرانه و کم‌نظیر است اما قصه به بزنگاه‌های بیشتری برای درک سیر شوریدگی امین نیاز دارد. فیلم از جایی لطمه می‌بیند که برای القای ملال از نماهای تکراری و ملال‌انگیز بهره می‌برد. فصل آشنایی امین و رویا در خلال همان زمان غیرخطی و رفت و برگشتی با شتاب نشان داده می‌شود اما قصه در میانه کم‌جان و بی‌رمق  می‌شود و ریتم شروع را بر هم می‌زند. توکلی در حق شخصیت‌های فیلمنامه اجحاف کرده است. او درک عمیق تمامی ابعاد شخصیت رویا را به سکوت‌ها ونگاه‌های لیلا حاتمی سپرده است که بی‌شک کافی نیست. تقلای او را و عصیان او را نشان‌مان نمی‌دهد و همین علت، او را در نظرمان منفعل و منزوی کرده است. او یک لیلا حاتمی همیشگی است و البته کاراکتر رویا هم نیازی به بیش از آن‌چه که همیشه بازی کرده، نداشته است. توکلی کاراکتر آقای کارگردان را هم آن‌قدر عامدانه از نظر مخاطب دور نگه می‌دارد که از آن سایه‌ای کم‌خاصیت به جا مانده است. اگر پذیرفته باشیم که اثر هنری در طول زمان جایگاه خودش را پیدا می‌کند، گمان می‌کنم علاقه‌مندان سینمای توکلی همچنان و با بیش از یک دهه فاصله از زمان تولید فیلم، هنوز هم می‌توانند در هیاهو و بمباران خبری هر روزه با مونولوگ‌های امین وقتی از رنگ‌های جادویی بال‌های شب‌پره‌ها حرف می‌زند، رنجی که او را ذره ذره فرسوده کرده، درک کنند.

تماشای این فیلم در نماوا