مجله نماوا، یزدان سلحشور

موقعی که ژانویه ۲۰۰۷ «کازینو رویال» را دیدم [منظورم اولین فیلم دنیل کریگ است نه آن پارودی ۱۹۶۷ که دیدید نیون نقش جیمز باندش را داشت و وودی آلن نقشِ منفی‌اش را و هر چه بازیگر دوست‌داشتنی که سراغ داشتی در آن حضور داشتند از اورسن ولز گرفته تا پیتر سلرز و از جان هیوستن گرفته تا ویلیام هولدن و حتی جرج رافت و ژان پل بلموندو] به خودم گفتم عجب فیلم محشری اما اینکه جیمز باند نیست! مطمئنم که خیلی‌ها این حرف را به خودشان زدند. من تقریباً مطمئن بودم که جیمز باند با مسیری که در این فیلم انتخاب شده، ادامه پیدا نمی‌کند و حدسم هم درست بود اما یک ارثیه گذاشت برای فیلم‌های بعدی: ۰۰۷ وجه انسانی‌تری به خود گرفت و به درام‌های واقع‌گرا نزدیک‌تر شد که این ارثیه را در این فیلم آخری هم می‌بینیم که بعد از «کازینو رویال» مارتین کمبل بهترین فیلم از این سریال سینمایی‌ست. [من این موفقیت را تا حد زیادی مدیونِ حضور کری فوکوناگا می‌دانم، کارگردانی که او را با فصل اول «کارآگاه حقیقی» می‌شناسیم که اگر فصل اول «دنیای غرب» جاناتان نولان نبود احتمالاً هنوز برترین سریال تاریخ تلویزیون‌های جهان بود. شاید به خاطر همین ادای دین به نولان است که پایانِ دنیل کریگ در این فیلم این قدر شبیه به پایانِ جیمز کاویزل در «مظنون» جاناتان نولان درآمده. خدای من، چرا این قدر آدم، پشتِ دنیایی که در «زمانی برای مردن نیست» خلق می‌شود سایه‌ی جاناتان نولان را می‌بیند! هرچه گشتم در اطلاعاتِ فیلم که چیزی نبود. من دچار توهم شده‌ام یا باید باور کنم که دنیای متن هرگز دروغ نمی‌گوید؟!]

بگذارید اول از اینجا شروع کنم که من هم مثل خیلی‌ها از هم‌نسل‌هایم و از نسل‌های قبل از خودم، چند نوع اعتیاد دارم که تا به حال نتوانسته‌ام ترک‌شان کنم یکی‌شان همین فیلم‌های جیمز باند است با اینکه بخش اعظم‌شان فیلم‌های بدی هستند. [آدم نمی‌داند با این علایقِ قرن بیستمی‌اش در قرن بیست و یکم چه کار کند. مثلاً من اعتیاد خاصی دارم به دیدنِ فیلم‌های لینو ونتورا حتی بدترین فیلم‌هایش یا دیدن پارودی‌های ابوت و کاستلو یا دیدن وسترن‌های B یا دیدن فیلم‌های برت لنکستر حتی آن فیلم‌هایی که می‌شود اقیانوس آرام را با ایرادهاشان پر کرد!] واقعیت امر این است که فیلم‌های جیمز باند نه بر اساس داستان‌های یک جاسوس بازنشسته به نام ایان فلمینگ که با درام-پارودی‌هایِ جاسوسی هیچکاک شکل گرفت شاید بی‌دلیل نبود که منتقدی، درباره‌ی آخرین فیلمنامه‌ای که هیچکاک برای آخرین فیلم ساخته‌نشده‌اش در نظر گرفته بود، نوشت: بهتر که ساخته نشد! چون زیادی شبیه کاریکاتوری بود که از روی فیلم‌های جاسوسی‌اش ساخته بودند و اسم‌اش را فیلم‌های جیمز باندی گذاشته بودند!

در واقع، جیمز باند همان «ریچارد هنی» جان باکن بود که هیچکاک در «۳۹ پله» به سراغش رفته بود و فلمینگ، او را از جهانِ درگیر با هراس جنگ جهانی اول به جهانِ درگیر با هراس جنگ سرد آورده بود، اما اجرای سینمایی جیمز باند به پارودی «ریچارد هنی» در «شمال از شمال غربی» خیلی نزدیک‌تر بود شاید هم به همین دلیل بود که برای ساختِ نخستین جیمز باند به سراغ هیچکاک رفتند و او هم قبول نکرد! [اینکه چرا هیچکاک زیر بار ساختِ اولین جیمز باند نرفت به نظرم روشن باشد چون جیمز باند، آدمی همیشه در خطر بود، اما آدمِ فراری و بی‌دفاعِ برابر خطر نبود! آدم‌های هیچکاک همیشه مقابل قانون بی‌دفاع بودند که از ترس‌های کودکی هیچکاک برآمده بود –خودش هم در آن مصاحبه خیلی طولانی با تروفو به این قصه اشاره‌ای روشن دارد- در حالی که جیمز باند خودِ قانون بود! تنها در یک فیلم جیمز باندی شما حضور منفعلِ پلیس را –از نوع هیچکاکی‌اش را- شاهدید در سکانس پایانی «در خدمت سرویس مخفی ملکه» که یکی از بهترین فیلمنامه‌های این سریال سینمایی تا زمان ساختش را داشت، اما به دلایل مختلف فیلم ناموفقی شد؛ همان سکانسی که پلیس موتورسوار سر می‌رسد در حالی که همسر جیمز باند در حادثه تیراندازی کشته شده و خونسردی پلیس، یادآور خونسردی و منفعل بودنِ همه‌ی پلیس‌هایی‌ست که در دنیای هیچکاک می‌شناسیم.] اما این پارودیِ آثار جاسوسی هیچکاک، اگر «ترنس یانگ» نبود احتمالاً سنگِ بنایش این قدر خوب با تلفیقِ تقریباً همه‌ی سریال‌های سینمایی موفقِ دهه‌ی ۱۹۳۰ بنا نهاده نمی‌شد.

دنیل کریگ در زمانی برای مردن نیست

ترنس یانگ که در آثار پیشین‌اش به دنبالِ جمع کردنِ همه‌ی مؤلفه‌های آثار حادثه‌ای در یک فیلم بود بالاخره در «دکتر نو» به آن دست پیدا کرد. فرمولِ یانگ بدون استثناء در همه‌ی آثار بعدی به کار گرفته شد و علاوه بر صحنه‌هایی از کوه و برف و جنگل و دریا و گاهی صحرا، دنیای زیرزمینی فیلم‌های گنگستری هم در آن حضور داشت. شما در همان فیلم اول، هم تارزان را داشتید هم فلش گوردون را و هم نقش‌هایی را که با بازی ادوارد جی. رابینسون و جیمز کاگنی و همفری بوگارت در ذهن داشتید! شاید تکرار همین مؤلفه‌ی تکرارشونده بود که کری فوکوناگا را به این نتیجه رساند وقتش رسیده، هریسون فوردِ جنگ ستارگان و ایندیانا جونز را هم به این مجموعه اضافه کند در چند نمای لانگ‌شات از دنیل کریگ که از دور، طرز بستن اسلحه‌ی کمری‌اش و شمایل‌اش، یادآور هریسون فورد است در سکانس‌های مربوط به حمله به مخفی‌گاه رامی ملک. از طرفِ دیگر، در این سریال سینمایی تقریباً ۶۰ ساله، ما شاهد ایده‌هایی دائماً تکرارشونده‌ایم که بیشتر از آنکه حاصلِ تکرارِ مضامین فلمینگ باشند، اصرار تهیه‌کنندگان بر خلقِ یک دایره بسته است؛ از این نظر «کازینو رویال» مارتین کمبل البته یک استثناء است که به یک موجودیت جدید از این شخصیت، وضعیت‌هایی که درگیر آن است و حتی ضعف‌هایش، دست پیدا می‌کند و در فیلم آخر، گرچه ارجاعات فراوانی را به این دایره بسته شاهدیم، اما سرانجامی که برای دانیل کریگ تعریف می‌شود، مثلِ کلِ «کازینو رویال» از این دایره بیرون است.

ارجاعات «زمانی برای مردن نیست» به آثار پیشین، با این حال بیشتر «تلمیحی»ست. این فیلم قرار است فیلم خداحافظی کریگ باشد با این نقش؛ پس ارجاعات بیشتر به آثاری برمی‌گردد که فیلم خداحافظی بازیگران پیشینِ این نقش بوده مثلِ شلیک به همسر جیمز باند در «در خدمت سرویس مخفی ملکه» [با بازی جرج لازنبی که این فیلم، اولین و آخرین جیمز باندش بود] یا اضافه کردن بخشی از تیتراژ «دیگر هرگز نگو هرگز» به تیتراژ فیلم جدید [این آخرین فیلم با حضور شان کانری بود که شرکت اصلی آن را نساخت و بنابراین از موسیقی و تیتراژ معمولِ این سری محروم بود] یا حضور یک هنرپیشه زن سیاه‌پوست با پوستی که بیشتر به سیاهی می‌زند تا به قهوه‌ایِ معمول در آثار هالیوود -که یادآور «منظری به یک قتل» است- [این آخرین حضور راجر مور در نقش جیمز باند بود که گریس جونز بازیگر و خواننده جامائیکایی در آن نقشی «از بد به خوب» را بازی کرد نقشی که حضور لاشانا لینچ با شمایل «زنانه-مردانه»اش یادآور آن است و اگر بنا بود شرکت سازنده جیمز باند را بدل به جین باند کند احتمالاً گریس جونز دهه‌ی ۱۹۸۰، گزینه‌‌‌ی مناسب‌تری بود!] یا حضور نائومی هریس به عنوان یادآور حضور هلی بری در «روزی دیگر بمیر» [که حضور پیرس برازنان در نقش جیمز باند بود و البته هریس گرچه در «اسکای فال» و «اسپکتر» نیز حضور داشت، اما در این فیلم است که بر شباهت‌اش با هلی بری تا این حد تأکید شده است] یا به سراغ کسب و کار پدری رامی ملک رفتن که درگیر مواد مخدر بوده‌اند و ارجاعی به «جواز قتل» [آخرین فیلم تیموتی دالتون در این نقش. دو فیلمی که دالتون در آن‌ها بازی کرد، فیلم‌های جیمز باند را در حد آثار پلیسی زیرِ متوسط درباره‌ی مواد مخدر تقلیل دادند] یا حتی اشاره به باز شدن دریچه‌ای که زیرِ حوضچه‌ی آب است و راهی برای دسترسی به تأسیسات اصلی‌ست در فیلم «فقط دو بار زندگی می‌کنید» [این فیلم قرار بود آخرین فیلم شان کانری در این سری باشد اما بعدش، لابلای فیلم‌های بازیگران دیگر، دو فیلم دیگر هم از این سری بازی کرد]

البته ارجاعات، پرشمار است و خوشبختانه بیشتر هم بازآفرینی‌ست تا بازتولید با این همه حتی به نظر می‌رسد که برخی نقاط ضعف فیلم آخر هم متأثر از تکرار زنجیره‌ای از ضعف‌هاست در آثار پیشین مثلاً اینکه نقشِ یکِ منفی نباید مقابل نقش جیمز باند بدرخشد که فقط در سه فیلم خلاف‌اش را شاهد بوده‌ایم: «دیگر هرگز نگو هرگز» با بازی کلاوس ماریا برانداور یا «فردا هرگز نمی‌میرد» با بازی جاناتان پرایس و «کازینو رویال» با بازی مَس میکلسن که هر سه بازیگر از آن دست بازیگرانی‌اند که حتی اگر خود هم نخواهند تماشاگران را جذبِ بازی غریزی خود می‌کنند. می‌توانیم مقایسه کنیم با حضور بازیگرانی که خیلی کم‌کیفیت‌تر از استعداد و شهرت خود در فیلم‌های جیمز باند ظاهر شدند مثل تلی ساوالاس در «در خدمت سرویس مخفی ملکه» یا کریستوفر لی در «مردی با طپانچه طلایی» یا شان بین در «چشم طلایی» یا خاویر باردم در «اسکای فال» یا کریستوف والتس در «اسپکتر» یا حتی بازی وودی آلن در پارودی «کازینو رویال» [که نشان‌دهنده‌ی سرایتِ یک روال مشخص حتی به پارودیِ یک مجموعه فیلم است] اما به نظر می‌رسد رامی ملک در نقشی که یادآور شمایل سینمایی شبح اپرا‌ست از بخشِ عمده‌ی بازیگرانِ نقش یکِ منفی، در کم‌تأثیری جلو زده است. [در دهه‌ی ۱۹۷۰ و وفور تبلیغات در جهان، مردم معتقد بودند به هر چیزی که زیاد تبلیغ می‌شود باید شک کرد؛ وقتی دنیل کریگ روی فرش قرمز، این قدر از بازی رامی ملک تعریف کرد تقریباً مطمئن شدم که باید منتظر یک فاجعه باشیم!]

البته فیلم آخر ضعف‌هایی دارد که باید آن را نوعی نوآوری خواند! مثلاً تقسیم کردن حداکثر دو نقشِ اصلیِ زن میانِ چهار بازیگر زن که توازن حوادث، شخصیت‌پردازی و منظق روایی کار را تحتِ شعاع خود قرار داده یا استفاده از یکی از بی‌تأثیرترین نقش‌های دوی منفی در کلِ روندِ ساختِ این سریال سینمایی. [به یاد داشته باشیم که برخی از این نقش‌ها آن قدر تأثیرگذار بودند که در حافظه‌ها ماندند مثل بازی اِروه ویلشز در «مردی با طپانچه طلایی» یا ریچارد کیل که محبوبیت‌اش باعث شد که در دو فیلم جیمز باند ظاهر شود (جاسوسی که دوستم داشت و مون‌ریکر) یا حضور  بنیسیو دل تورو در «جواز قتل»]. از این‌ها که بگذریم من منهای اینکه نگرانِ بازیگر احتمالی بعدی هستم نگرانِ آینده‌ی بازیگری کریگ هم هستم. واقعیت این است که این نقش آینده‌ی هنری بازیگرانش را تباه می‌کند تنها بازیگری که توانست به اوجی دوباره برسد شان کانری بود که با بیش از دو دهه مقاومت و بازی حتی در نقش‌های سوم و چهارم، توانست از حافظه‌ی عمومی بگریزد و بعد هم با گذاشتن ریش، شمایل سینمایی‌اش را عوض کند. حالا باید منتظر ریش گذاشتنِ دنیل کریگ باشیم؟  

تماشای فیلم «زمانی برای مردن نیست» در نماوا