مجله نماوا، یزدان سلحشور
چه باید نوشت دربارهی سریالی که همه چیزش، مدیونِ آدمیست که حتی تاریخ تولدش هم میان دو سالِ پشتِ سرِ هم نامشخص است؟! فکرش را بکنید آقای میانجی Mr Inbetween یا اسکات رایان در ویکیپدیایش نوشته شده متولد ١٩۶٩/١٩٧٠ یعنی زندگی خودش هم با همین سریال گره خورده! خُب، اول از کجا شروع کنیم؟ اسکات رایان، هم تهیهکننده است هم نویسنده هم نقش اول. یک فرق اساسی هم این سریال با باقیِ سریالهایی که دیدهاید دارد: کارگردانش واقعیست! یعنی چه؟ یعنی در باقی سریالها، برعکس فیلمهای سینمایی که کارگردان حرف اول را میزند، تهیهکننده و حداکثر نویسنده، چارچوب و فرم و ساخت را مشخص میکنند و در سریالهای درجه یکی که دیدهاید به رغم اینکه سریال، از فرم و شیوه بیانی یکدستی برخوردار است اما معمولاً در هر قسمت، کارگردان تغییر میکند؛ [یک جورهایی شبیه دهههای اول هالیوود که همهکاره تهیهکنندهها بودند و بعدها، آمریکاییها کلی به نگره مؤلف فرانسویها خندیدند که موفقیت تهیهکنندهها و نویسندهها را به پای کارگردانها نوشتهاند!] کجای قصه بودیم؟ خُب بله! این سریال، یک کارگردان واقعی دارد که هر سه فصل را کارگردانی کرده: نش اجرتون. این کارگردان واقعی، احتمالاً انتخابی فوقالعاده نمیتوانست باشد برای اسکات رایان؛ او بیشتر بازیگر است و اگر واقعیتاش را بخواهید بیشتر بدلکار است! [شرمنده! مجبور شدم اعتراف کنم!] بدلکاری او را در سهگانه ماتریکس، جنگ ستارگان ٢ و ٣، بازگشت سوپرمن، شوالیه و روز، گتسبی بزرگ [نسخه ٢٠١٣] و البته در فیلم آخر تارانتینو، روزی روزگاری در هالیوود دیدهاید.
نش اجرتون البته، در کارنامهی کارگردانی فیلمهای ارزانقیمتِ خود یک فیلمِ قابلِ توجه هم دارد فیلم «مربع» محصول ٢٠٠٨ و در ژانر مورد علاقهی من و شما [اگر مورد علاقهی شما نیست لطف کنید باقی مطلب را نخوانید] یعنی نوآر. فیلمنامهاش را جوئل اجرتون نوشته. [نش اجرتون، یک برادر از خودش کوچکتر دارد به نام جوئل اجرتون، که او هم کارگردان و بازیگر است و البته فیلمنامهنویس. بازیاش را در «سی دقیقه پس از نیمهشب» کاترین بیگلو و «گتسبی بزرگ» باز لورمن دیدهاید. (اگر نگاهی به کارنامهاش بیندازیم میبینیم ظاهراً هر جا برادر بزرگ باشد برادر کوچک هم هست یا برعکس!) کارگردانی دو فیلم با امتیاز بالا را در کارنامه دارد که فیلمنامهی هر دو را خودش نوشته: فیلم «هدیه» محصول ٢٠١۵ و فیلم «پسر پاک شد» محصول ٢٠١٨ با بازی راسل کرو و نیکول کیدمن.] آنچه از خودِ اسکات رایان میدانیم این است که در نیمههای سالهای ٢٠٠٠ تا ٢٠١٠، با ٣٠٠٠ دلار، یک فیلم ٣٠ دقیقهای ساخت که فیلمنامهاش را هم خودش نوشته بود و بردش به جشنواره فیلم سنت کیلدای استرالیا که در آنجا یک بدلکار استرالیایی که در آثار مشهور هالیوود بدلکاری میکرد از فیلم خوشاش آمد و توانست برای نسخهی بلندش اسپانسر دولتی جور کند. حدس بزنید آن بدلکار کی بود؟ بله! شما برنده جایزه فهمیدن بزرگترین راز صنعت فیلمسازی استرالیا شدید! اسم بدلکار مورد نظر، نش اجرتون بود! [حالا متوجه شدید چرا نش اجرتون، گزینهی اول کارگردانی Mr Inbetween شد؟!] این همهی ماجرا البته نیست؛ در فیلم «شعبدهباز» یا «جادوگر» که اسکات خودش نقش اولاش را بازی میکرد در واقع با نسخهی اولِ شخصیت «ری» [شخصیت اول آقای میانجی] مواجهیم بعدها در اواخر فصل سوم هم این حدس تماشاگر را اسکات تأیید میکند جایی که «ری» میرود تا برای بدهیهای قمار رفیقاش مهلت بگیرد و طرفِ مقابلاش او را میشناسد و به گردنکلفتاش میگوید شناختیش؟ اون همون جادوگره! فیلم «جادوگر» متأثر از سینمای مستند، نوعی مستند جعلی را دربارهی زندگیِ یک گنگستر ارائه میدهد این رویکرد «مستند جعلی» بعدها در Mr Inbetween بدل به فرم اصلی روایت میشود و نش اجرتون، متأثر از «جادوگر» و البته متن و بازی و نقش تهیهکنندگیِ اسکات رایان، از این ویژگی بصری عدول نمیکند فقط در فصلِ اول، کمی جامپ کاتها اذیتکنندهاند [زیاد جدی نگیرید! من کلاً با جامپ کات مشکل دارم دلیلِ اینکه از «نفس افتاده» گدار هم خوشم نمیآید، همین است!] تمام اینها را گفتم اما دربارهی ایده و آدم اصلی سریال چیزی نگفتم. کلاً نوشتن درباره ایده یک سریال بدون اینکه داستاناش لو برود، مثل «بیرون کشیدن شمشیر از سنگ» است یعنی «مرلین» را میخواهد یا همان «جادوگر» را! خُب من «مرلین» نیستم پس بگذارید جور دیگری سراغ قضیه برویم اینکه اصلاً قرار نبود من این سریال را ببینم! دوست سینماگر جوانی دارم که سریالبینیِ دو سه سال اخیرم را مدیونش هستم چون قبلاش وقت نمیگذاشتم برای سریالها! [سریال کیلویی چند؟!] اگر نبود سریال محشر «پل» را احتمالاً هرگز نمیدیدم و بقیه را هم؛ که بعداً دربارهشان خواهم نوشت. واقعیت این است که این دوستِ سینماگر به سختی قانعام کرد که یک سریال استرالیایی ارزش دیدن دارد! [حتی اگر مثل من کلِ تسلطتان به زبان انگلیسی در حد اسامی فیلمهای جیمز باند باشد باز هم تحمل لهجه استرالیایی تا حدی مشکل است! مخصوصاً که لهجهی کفِ خیابان هم باشد! از اینها گذشته، چند تا سریال موفق استرالیایی توی عمرتان دیدهاید؟!] این سینماگر جوان قانعام کرد که این سریال، واقعاً متفاوت است. وقتی همان قسمت اول را دیدم، متوجه شدم که «ری» شخصیتِ موردِ علاقهام است گنگستری بیسر و صدا و خوشبرخورد که اصلاً توی چشم نیست اصلاً کسی او را نمیبیند [در یکی از قسمتها، که با رفیق دوران دبیرستاناش به یک مهمانی یادآوری دوران تحصیل میرود، هیچ کس یادش نیست که اصلاً او آنجا تحصیل میکرده حتی دبیری که او را تحقیر کرده بوده!] یک آدم معمولی، با خواستههای معمولی که سعی میکند پدر خوبی هم باشد برای دخترش. [باورتان میشود! یک آدمکش حرفهای سعی میکند به دخترش دروغ نگوید!] آدمی از جنس آدمکشهای «سامورایی»، «لئون» و «گوستداگ» با اصولِ اخلاقی مشترک اما بدون ایدئولوژی. تنها «ایدئولوژی» شخصیت «ری»، مرام است؛ رفاقت! که چوباش را هم میخورد زیاد! [از این جهت، احتمالاً طرفدارهای سینمای کیمیایی، از طرفدارهای پر و پا قرص این سریال باشند!] شخصیت «ری» مثل اسم سریال، در توازنی بینابینی میتواند به حیاتاش ادامه دهد بنابراین وقتی به هر دلیلی این توازن به هم میخورد، دچار دردسر میشود مثل قولی که به دخترش میدهد برای ترک سیگار اما برایش زیادی گران تمام میشود.
نوآرها، معمولاً دو ویژگی مهم دارند: فضای تاریک و شبانه و فضایی کاملاً مردانه که با هر حضور زنانه آسیب میبیند. برادران کوئن در «فارگو» سیاهی شب را با سفیدی روز و برف عوض کردند و موفق شدند جایگزین مناسبی پیدا کنند اما اسکات رایان، خیلی راحت با آفتاب سوزان استرالیا این کار را کرده است! البته هنوز نقش زنان، نقشی آسیبزننده است حتی در فصل سوم، که رایان، انتخابی جدا از دلون، رنو و ویتاکر دارد و شاید جوابی باشد به سؤال قدیمی ما، که اگر آنها آن طور عمل نمیکردند آخر و عاقبتشان چه میشد؟ باید اشارهای هم بکنم به ارجاعهای فرامتنی مثلاً به «تارانتینو» [شوخی با اسم «کوئنتین» در بخش گیر افتادن «ری»] در دیالوگهای فصلِ یک یا اسامی فیلمهای جیمز باند در فصل دو که خیلی خوب با فضا و شخصیتپردازی و توسعهی داستان قاطی شدهاند. فصل سه، خوب تمام میشود. راستش زیادی خوب تمام میشود! جوری تمام میشود که فکر میکنی فصل چهارمی هم در راه است اما نیست! وقتی فصل سوم را تمام کردم فکر میکنم حدود دوی صبح بود [من این طوری سریال نگاه میکنم پشت سر هم انگار که دارم فیلم میبینم!] فوراً در گوگل سرچ کردم که ببینم فصل چهارماش کی میآید اما دیدم اسکات رایان گفته که میخواهد به سینما برگردد و فکر میکند توی تلویزیون به آخرش رسیده! واقعیتاش را بخواهید اولین باری بود که از یکی به خاطر عشقاش به سینما بدم آمده بود! حالا هر جور که میخواهید فکر کنید برای «ری» این حرفها مهم نبود برای من هم نیست!