کارگردان «بچههای آسمان» و «محمد رسولالله» در تکنگاری به بهانه در گذشت عباس کیارستمی مینویسید: سال 1374 با فیلم «پدر» در جشنواره سن سباستین (اسپانیا) حضور پیدا کردم. عباس کیارستمی عضو هیات داوران بود، نزدیک شدن به کیارستمی آنهم در کسوت داوری برایم سخت بود، ولی دل به دریا زدم روزی سر صبحانه به دیدارش رفتم. از من دعوت کرد سر میزش بنشینم، گفت امروز قرار است به همراه داوران فیلم «پدر» را ببیند، خیالم راحت شد که فیلم را ندیده و حالا میتوانستم دقایقی را با آرامش با او بنشینم.
از همان روز تا اختتامیه جشنواره که 4 روز طول کشید، هر وقت کیارستمی را از دور میدیدم مقابل او ظاهر نمیشدم تا مبادا او مجبور شود تعارفات همیشگی که فیلم تو دیدم، خسته نباشی را بگوید. شب اختتامیه فرارسید.
داخل اتاق هتل داشتم حاضر میشد که نامهای از زیر درب اتاق توجهام را جلب کرد. نامه را برداشتم در نامه باز بود، داخل پاکت نامه یک اسکناس یکدلاری بود، خیلی تعجب کردم یادداشتی داخل پاکت نبود. پاکت نامه را خوب برانداز کردم دیدم بالای در پاکت نامه از داخل یادداشتی نوشته بود به این عنوان، به امید شگون و پیروزی برای تو، عباس کیارستمی
شوکه شده بودم، از خوشحالی نمیدانستم چه کنم، این دو معنی داشت یکی اینکه کیارستمی فیلم را دوست داشته دیگر اینکه بهاحتمالزیاد فیلم جایزه گرفته، همانطور شد آن شب در مراسم، فیلم «پدر» جایزه ویژه هیات داوران را گرفت و عباس کیارستمی روی سن حاضر شد و جایزه را به من داد.
آن شب از مراسم به مهمانی شام رفتیم. کیارستمی آمد سر میزی که من بودم تبریک گفت و راجع به فیلم و حس خوبش گفت و بعد گفت: پلان آخر فیلم را چطور گرفتی؟ خیلی اجرای درستی دارد، کمی مکث کردم گفتم: واقعیتش این است که از اجرای آن عاجز بودم. اصلاً فکر نمیکردم خوب بشود. نمیدانستم این جمله که تو دلمه بهش به گم یا نه ولی گفتم، گفتم راستش لطف خدا بود. تا این جمله را گفتم دیدم کیارستمی دستم را گرفت، لبخندی زد و گفت، خیلی چیزها خارج از توان و اراده ماست و آنجایی که درمانده میشویم، لطف خدا به کمک میآید. خیلی برایم شیرین بود این جهانبینی کیارستمی.
سالها از این اتفاق گذشت تا آخرین دیدار با او در بیمارستان جم، میدانستم که سخت میتوان او را دید ولی بااینحال آمدم تا پشت در اتاقی که بستری بود، روی دراتاق یادداشتی بود که به توصیه پزشک معالج ملاقات ممنوع است. همان موقع پرستاری میخواست داخل شود و به پرستار پیغام دادم که به آقای کیارستمی یا همراهشان بگوید من آمده بودم و سلام من را برسانید. پرستار داخل شد و چند لحظه بعد من آماده رفتن بودم که در اتاق باز شد و پرستار من را صدا زد و گفت: آقای کیارستمی میخواهد شمارا ببیند.
داخل شدم، کیارستمی با همان هیبت خاص و باابهت بر روی تخت نیمخیز دراز کشیده بود. دیدن کیارستمی در اتاقی که دورتادور آن دیوار و فقط یک پنجره شیشهای مشجر داشت و فقط قسمت بالای پنجره بخش کوچکی از آسمان دیده میشد،کیارستمی اهل لانگ شات بود و دیدن در این فضای بسته مثل پرندهای در قفس بود، به کنار تختش رفتم دستانش را لمس کردم، سلام دادم. با لبخندی کمرنگ که توأم با درد بود، جواب سلامم را داد. هنوز دستانش در دستم بود، بوسهای بر دستانش زدم نگاهش نکردم ولی از حرکت دستش متوجه شدم که خجالت کشیده، با دست اشاره کرد که بنشینم کنار پنجره. روی صندلی نشستم به من اشاره کرد، گفت بیا جلو من بهتر ببینمت، کاملاً نزدیک تخت رفتم از من سؤال کرد چه میکنی؟ کار جدید چه داری؟ گفتم یک قصه آماده دارم که در هند قرار است بسازم، برادر کیارستمی که در اتاق بود گفت ایشان نباید زیاد حرف بزنند، ولی او اعتنایی نکرد و ادامه داد.
من برایش آرزوی سلامتی کردم و گفتم شما حالا حالاها باید فیلم بسازید. گفت: اینجوری هم خوبه، بعضی وقتها خوبه که آدم فقط تماشا کند، امروز حدود یک ماه میشه که در اینجا هستم، همهچیز یکجور دیگه اس و سهم من از تماشای آسمان همان نیم متر بالای پنجره است که آسمان دیده میشه.
روحش شاد و یادش گرامی باد.