در سال‌های اخیر سیاه‌و‌سفید به رنگ جدیدی در سینماها بدل شده است، خاصه با فیلم­های فرانسیس­ها (2012) Frances ha و مکانی در انگلستان (2013) A Field in England و هیاهوی بسیار برای هیچ (2012) Much Ado about Nothing که همگی به این روال تعلق دارند. اما فیلم‌های سیاه و سفید هیچوقت کاملا از سینما محو نشدند. در اینجا فهرستی شامل یازده شاهکار تک‌فام بیست سال اخیر را گرد آوردیم.
به محصولات کنونیِ سینمای مستقل و همه‌ی فیلم‌های سیاه‌و‌سفید دور و برتان نگاهی بیندازید. بن ویتلی در فیلم مکانی در انگلستان با استفاده‌ی نقاشانه از سیاه ‌و ‌سفید ما را به دوره‌ی جنگ داخلی انگلیس می‌برد؛ جاس ویدون با نسخه‌ی به روزترِ هیاهوی بسیار برای هیچ فیلم تک‌فامش را در کالیفرنیای جنوبی صحنه‌پردازی می‌کند که این صحنه‌پردازی شکسپیر را به یک سنت سیاه‌و‌سفید دهه‌ی سی هالیوود پیوند می‌زند که در آن اشخاص عجیب‌ و ‌غریب نقش اصلی را دارند؛ در حالی‌که فیلم سفید برفی Blancanieves، اثر سیاه‌و‌سفیدِ پابلو برگر یک نسخه‌ی ملودرام جدید و صامت از قصه‌ی «سفید برفی» است.
فیلم فرانسیس ها، ساخته‌ی جدیدِ نواه باومباخ (سازنده‌ی ماهی مرکب و نهنگ The Squid and the Whale)، یکی از آخرین نمونه‌­های سینمایی از کنارگذاشتن رنگ‌ها و حفظ سیاه و سفید به شمار می‌آید و با قصه‌اش که درباره‌ی یک رقصنده‌ی 27 ساله‌ی بی‌هدف (با بازی گرتا گرویگ) ساکن نیویورک است خودانگیختگی شل و ولِ موج نوی سینمای فرانسه را به چالش می‌کشد.

همچنین بخوانید:
ده فیلم برتر با حال و هوای تابستانی

فرانسیس ها
فرانسیس ها

موج نوی سینمای فرانسه. ملودرام صامت. کمدی عجیب‌غریب. آیا موج ناگهانیِ فیلمسازی به طریقه‌ی سیاه ‌و ‌سفید را می‌توان صرفا به تقلا برای احیای شکوه یک گذشته‌ی سینمایی تقلیل داد؟
هرچند اولین فیلم بلند تکنی‌کالر سه‌رنگ، یعنی بکی شارپ Becky Sharp، در سال 1935 ساخته شد، اما چند دهه طول کشید تا از لحاظ تعداد فیلم، سینمای رنگی کاملا جای سینمای سیاه‌ و ‌سفید را بگیرد، آن هم با رنگ‌هایی که در ابتدا برای فیلم‌های حیثیتی نگه داشته می‌شدند یا برای وسترن‌ها و موزیکال‌هایی که تماشاگران صرفا برای این به تماشای‌شان می‌نشستند که این فیلم‌ها از امتیاز یک تکنولوژی پر زرق و برقِ جدید برخوردار شده بودند.
وقتی آپارتمان The Apartment بیلی وایلدر جایزه‌ی اسکار سال 1960 را به خاطر بهترین فیلم گرفت، به ذهن کسی خطور نمی‌کرد که این فیلم سیاه‌و‌سفید است و این مسئله‌ای عادی به شمار می‌آمد. حتی در اوایل دهه‌ی 1960، در انتخاب فیلم رنگی یا فیلم سیاه‌ و سفید هنوز شانسی برابر در کار بود. اما از آن پس، فقط دو فیلم سیاه ‌و ‌سفید برنده‌ی جایزه‌ی بهترین فیلم در مراسم اسکار شدند: فهرست شیندلر Schindler’s List استیون اسپیلبرگ (1993) و هنرمند The Artist اثر میشل آزاناویسیوس (2011) که بزرگداشت شادمانه‌ای از سینمای صامت بود. زمانی در دهه‌ی 60، سیاه‌ و سفید تدریجاً به دو صورت تداعی می­شد: هنری‌بودن یا سخیف‌بودن. با این‌حال اما، جریان مداومی از تولید فیلم‌های واقعا عالیِ سیاه ‌و ‌سفید از آن موقع تا کنون وجود داشته است. هرچند این فهرست درباره فیلم‌های مدرن سینمای سیاه ‌و ‌سفید فعلاً پروپیمان است اما اینجور فیلم‌ها کم ساخته می‌شوند. در ادامه فهرستی شامل ده فیلم بسیار خوب از سینمای سیاه‌و‌سفید که طی دو دهه‌ی اخیر ساخته شده‌اند ارائه می‌کنیم. طی همین دو دهه بود که فهرست شیندلر در مراسم اسکار وقفه‌ای را درهم‌شکست، و بعد از مدت­ها یک فیلم سیاه ‌و ‌سفید جایزه‌ی بهترین فیلم را از آن خود کرد.

یک. اد وود Ed Wood 1994

اد وود

تیم برتون با دو انیمیشن مهیبِ کوتاهش به سبک استاپ‌موشن، وینسنت Vincent 1982 و فرنکن‌وینی Frankenweenie 1984، گام‌های سینمایی اولش را به شیوه‌ی سیاه‌و‌سفید برداشت. در 1994 با دو فیلم موفق و پرطرفدارش بتمن Batman1989 و ادوارد دست‌قیچی Edward Scissorhands 1990، او از لحاظ تجاری آنقدر کامیاب شده بود که دست به تولید یک فیلم بلند سیاه و سفید بزند، یک فیلم خودشرح‌حال‌نگارانه درباره‌ی یک فیلمساز  که در گیرودار سوءاستفاده‌ی سوداگرانه و پشت محصولات بدنامی چون گلن یا گلندا Glen or Glenda 1953 و نقشه 9 از فضای بیرونی Plan 9 from Outer Space 1956 است: فیلمسازی به نام ادوارد دی. وود جونیور.
جانی دپ با درخشش دیوانه‌واری در چشمانش، در نقش یک مولف مبدل‌پوش ظاهر می‌شود، و مارتین لاندائو نقش بلا لوگوسی را بازی می‌کند، کسی که سابقاً ستاره‌ی فیلم‌های هارورِ نخ‌نما بوده و حالا هم در فانتزی‌های هیولایی اما بنجلِ اد وود جایگاه تازه‌ای پیدا می‌کند. برتون بار دیگر با نسخه‌ی بلند فرنکن‌وینی در سال 2012 به سیاه‌وسفید برگشت، که بی‌تردید اولین فیلم سیاه‌و‌سفیدِ انیمیشن و استاپ‌و‌موشنِ سه بعدی به شمار می‌رود.

دو. نفرت La Haine 1995

نفرت

سینمای دهه‌های هشتاد و نودِ فرانسه با فیلم‌های شدیداً پررنگ‌و‌لعاب، اکیداً سبک‌پردازانه و به لحاظ بصری جذابِ کارگردان‌هایی مثل لوک بسون و لئو کاراکس تعریف می‌شدند ــ یعنی کارگردان‌های سینمای موسوم به سینمای ظاهر یا جلوه.
درام شهری متیو کاسوویتس همچون یک رویداد ناگهانی در سال 1995 از راه رسید، نام این فیلم نفرت بود. نیروی میخکوب‌کننده‌ی این فیلم به‌وسیله‌ی داستان جذاب‌اش تقویت می‌شود و جوانان ناراضی حواشی پاریس را با فیلم‌برداری سیاه‌و‌سفید فولادی نشان می‌دهد. این فیلم ملهم از موارد واقعی از بی‌رحمی و خشونت پلیس است، و ونسان کسل را به دنیای سینما معرفی می‌کند، او نقش یکی از سه جوان خشمگین مقیم در حاشیه پاریس را بازی می‌کند که در آنجا پروژه‌ی سکنی‌دهیِ افرادی از قومیت‌ها و نژادهای مختلف در حال اجراست. فیلم پرتب‌و‌تاب و جوانانه‌ی کاسوویتس، دیدگاه بورژوایی و دلفریب درباره‌ی زندگی در شهر پرزرق‌و‌برق ــ که در سینما بسیار به تصویر کشیده شده ــ را به نقد می‌کشد و از این بابت قطعاتی گیرا از زندگی را به بیننده ارائه می‌دهد. این فیلم یارای آن را دارد که تصاویر «گل و بلبل» از زندگی شهری و جامعه‌ی بشری را به چالش بکشد، جامعه‌ای که تبعیض نژادی و خشونت خصایص اصلیش هستند.

سه. پلیزنتویل Pleasantville 1998

پلیزنتویل

این حکایت کمیکِ بامزه‌­ی تمام‌رنگی که محصول سال 1998 است، ماجرای یک تین‌ایجر درونگرا و خوره‌ی تلویزیون، به اسم دیوید (با بازی توبی مگوایر) و خواهرش جنیفر (با بازی ریس ویترسپون) است که به طرزی جادویی به بازپخش‌های یک برنامه‌ی سیاه‌و‌سفید «کمدیِ موقعیت» مربوط به دهه‌ی پنجاه به نام پلیزنتویل پرتاب می‌شوند. همه‌چیز در این شهر کوچک مطابق با برنامه‌ای مشخص الگومند شده، ارزش‌های خانوادگی بر شهر استیلا دارند، و هیچ چیز تزیینِ سطح زیبایش را مخدوش نمی‌کند، و حتی آتش‌نشان‌هایش اغلب اوقات برای نجات گربه‌کوچولوهای ملوس از بالای درخت، صرفا از نردبان استفاده می‌کنند.
فیلمِ گری رز مثل فیلمِ امروزه کلاسیکِ بازگشت به آینده Back to the Future  که مبتنی بر سفر در زمان است، با مضمونِ «روزهای خوش قدیم (دهه‌ی پنجاه)» بازی می‌کند اما زیرکانه نگاه رو به عقب را کنار می‌گذارد و نشان می‌دهد که این دنیای محافظه‌کارانه چطور توسط بازدیدکننده‌هایی از آینده متحول می‌شود. همچنانکه تاثیر مدرن‌کننده‌ی دیوید و جنیفر در اجتماع حس می‌شود، پلیزنتویل تدریجاً شتک‌هایی از رنگ را به پالتِ تک‌فام‌اش می‌پاشد، و این تمهید یک ترفند سینمایی شگفت از کار درمی‌آید و ثابت می‌کند که زمان نه هرگز راکد و ایستا بلکه همواره در گذر و حرکت است.  

چهار. هارمونی‌های ورکمایستر Werckmeister Harmonies 2000

هارمونی‌های ورکمایستر

از فیلم نفرین Damnation 1988 تا فیلم هفت‌ساعته‌ی تانگوی شیطان Sátántangó 1994 تا واپسین اثرش، اسب تورین The Turin Horse 2011، سیاه‌و‌سفید همواره برای حال‌و‌هوای عالم آخرالزمانی و بی‌مانندِ استاد مجار، بلا تار، یک عنصر اصلی به شمار آمده است.
این فیلم عمیقاً رازآلود با هنگامه‌ای ناگهانی در یک بار شروع می‌شود که در آن، عده‌ای با حرکت بدن‌هایشان دست به بازنمایی اجرام سماوی می‌زنند (یکی از بهترین صحنه‌های افتتاحیه‌ی تاریخ سینما)، این فیلم شدیداً رازآلود حول رویدادهایی می‌چرخد که بر سر جماعتی در یک منطقه‌ی پرت‌افتاده آمده، این رویدادها بعد از آن رخ دادند که یک سیرک پیکر یک وال را به دهکده آورد. هارمونی‌های ورکمایستر که همچون سایر آثار بلا تار، از نماهای ترکینک آهسته و هیپنوتیزم‌کننده ساخته شده است، و دیدگاهی حزن‌انگیز اما برخوردار از حال‌و‌هوایی متفاوت و افسونگر درباره‌ی زندگی را از منظر کسی که جانش به لب رسیده به تصویر می‌کشد، تصویری که کسی جز بلا تار نمی‌توانست چنین به نمایش بگذارد. این فیلم را پس از پلیزنتویل در این فهرست آوردیم؛ بامزه است اگر زوج تین‌ایجِ فیلم پلزنتویل، یعنی دیوید و جنیفر را در این دنیای پژمرده‌ و بی‌سامان تصور کنیم؛ این تصور که آنها به این جای پرت‌افتاده‌ی سرد و دلگیر در دشت‌های مجارستان قدم می‌گذاشتند و تلویزیون‌شان آنها را به اینجا می‌فرستاد.

پنج. غم‌انگیزترین موسیقی دنیا The Saddest Music in the World 2003

غم‌انگیزترین موسیقی دنیا

گای مدن کارگردان مدرن دیگری است که اکثر فیلم‌هایش را سیاه‌و‌سفید ساخته است، و ترجیح داده که دنیای سوسوزن و سایه‌دار فیلم‌های صامت و ملودرام‌های تک‌فامی که بسیار دوست دارد را بازسازی کند. این فیلم در سال 2003 ساخته شد و در وینپگ (محل زندگی مدن) در زمستان و در پایان دوره‌ی ممنوعیت مصرف نوشیدنی‌های الکلی می‌گذرد، وقتی بانوی اشرافی و آبجوسازی به نام هلن پورت‌ـ‌هانتلی (با بازی ایزبلا روسلینی) مسابقه­ای بر سر یافتن اندوهناک‌ترین موسیقی دنیا می­گذارد، و خوانندگان زن و گروه‌های موسیقی سراسر دنیا را برای رقابت در نوعی جام جهانی اندوهِ موسیقایی فرامی‌خواند. جایزه‌اش؟ 25000 دلارِ دوره‌ی رکود و افسردگی.
این فیلم از فیلتر نوعی نوستالژی برای روزگار سپری‌شده‌ی فیلمسازی عبور می‌کند، و تصاویر کهنه‌نما و خش‌دار فیلم حسی تخدیری و گیرا از این محل عجیب و غریب را به مخاطب انتقال می­دهند، این فیلم به اندازه‌ی هارمونی‌های ورکمایسر ساخته‌ی بلا تار حزن‌آور و دلمرده است اما هرچه فیلم تار عبوس و پر ابهت است این فیلم جنون‌آمیز و پرجوش‌و‌خروش است.

شش. قدردانی متقابل Mutual Appreciation 2005

قدردانی متقابل - سیاه‌و‌سفید

تا جایی که به شطرنج مربوط باشد، آیا مگر به رنگ‌هایی جز سیاه‌و‌سفید هم احتیاج هست؟ کارگردان این فیلم اندرو بوجالسکی قدیمی‌ترین فیلمش ــ شطرنج کامپیوتری Computer Chess، قصه‌ی مسابقه‌ی شطرنج بین بشر و ماشین در دهه‌ی هشتاد ــ را با دوربین‌های آنالوگ قدیمی فیلمبرداری کرد که تصاویر دانه‌دار و زیباشناسیِ گذشته‌نگر آن لذتبخش بود. اما او با سینمای سیاه ‌و سفید بیگاه نبود، خصوصا از زمان اولین فیلم بلندش در 2002 به اسم فانی ها ها Funny Ha Ha ، که داستان پرماجرایی درباره‌ی زندگی‌های بغرنج جوانان نیویورکی داشت.
گفتگوهای این فیلم، دیالوگ‌های متداولِ فیلم‌هایی است که برچسبِ «زیرلبی» را دارد، این دیالوگ‌ها قطع می‌شوند، آغاز می‌شوند، من‌من‌کنان و با لکنت ادامه می‌یابند؛ پروتاگونیست‌های جوان و عصبی فیلم به شیوه‌ی خود با تته‌پته افکارشان را بیان می‌کنند. هرچند، فیلمِ بوجالسکی از لحاظ صوت و تصویر، حتی خشن‌تر و چابک‌تر از آثار معاصر است و فیلم‌هایی چون سایه‌ها Shadows 1959 و چهره‌ها Faces 1969 ساخته‌های پرکنتراست و 16 میلی‌متری جان کاساواتیس را به یاد می‌آورد که با دوربین روی دست ساخته شده‌اند. داستان این فیلم عمدتا با وراجی‌های شخصیت‌هایش جلو می‌رود و غیاب کارگردان در این گفتگوها حس می‌شود اما در عوض، بوجالسکی با کنارکشیدن خودش اجازه می‌دهد که معایب و احساسات شخصیت‌ها به بیان درآیند.

هفت. کنترل Control 2007

کنترل - سیاه‌و‌سفید

وقتی به موسیقی تلخ و مغموم جوی دیویژن گوش می‌سپارید به نظر می‌رسد که این موسیقی یکجور سیاه و سفیدِ پرفیس و افاده باشد، اما به جاست که وقتی عکاسی به نام آنتون کوربین (که طی آغاز کارش از این گروه موسیقی فیلم و عکس می‌گرفت) به عنوان اولین اثر سینمایی‌اش به سراغ ساخت فیلمی شرح‌حال‌نگارانه درباره‌ی خواننده‌ی تراژیک، یان کورتیس می‌رود از سیاه‌و‌سفید پرکنتراست بهره می­برد ــ زیرا این تمهید رنگ‌شناختی را برای به تصویر کشیدنِ اجراهای پُست‌پانک این گروه بهترین گزینه می‌داند؛ اجراهایی غرق در دود سیگار و متاثر از شدتِ نورافکن‌های چرخان.
در این فیلم سم ریلی در نقش کورتیس و سامانتا مورتون در نقش همسرش دبورا بازی می‌کنند (دبورا یکی از نویسنده‌های فیلمنامه­ای است که بر اساس کتاب خاطراتش به نام لمس‌کردن از فاصله نوشته شده)، و فیلم مشهورشدن و به اوج رسیدن گروه در اواخر دهه‌ی هفتاد در منچستر را به تصویر می‌کشد و در ادامه به سراغ سلامتی روانی شدیداً لجام‌گسیخته‌ی کورتیس و خودکشی ناگهانی‌اش می‌رود. این فیلم با نگاهی دقیق به جزئیات ساخته شده و به سمت یک درام گزنده و نیش‌دار جهت می‌گیرد که در آن، قدرت دینامیک تصویری و اجراهای عالی به فیلم کمک می‌کنند تا مخاطب را با نوعی حزن بنیادی مواجه کند. همانطور که پیتر برادشاو در گاردین گفته است: «کنترل فیلمی است درباره‌ی انگلستان، موسیقی، تنهایی، و عشق؛ یکجور ماخولیا توی این فیلم موج می‌زند، اما همچنین غلیانی از انرژی هم در این فیلم وجود دارد. فکر می‌کردم که فیلم می‌تواند افسرده‌ام کند. اما در عوض، وقتی از سینما بیرون زدم در پوستم نمی‌گنجیدم.»

هشت. در جستجوی بوسه‌ی نیم‌شب In Search of a Midnight Kiss 2007

در جستجوی بوسه‌ی نیم‌شب  سیاه‌و‌سفید

الکس هولدریج در سال 2008 به خاطر اولین فیلم جذاب‌اش جایزه‌ی جان کاساواتیس را در بخش «شیوه‌ی مستقل» برد؛ فیلم درباره‌ی ویلسون (با بازی اسکوت مک‌نایری) است، جوان بخت‌برگشته‌ی 29 ساله‌ای که به لس‌آنجلس نقل مکان می‌کند و خودش را در جشن‌های سال نو، آس و پاس و تنها می‌یابد. او متقاعد می‌شود که یک اعلان شخصی بفرستد و از این طریق با کوکی ویوین (با بازی سارا سیموندز) آشنا می‌شود؛ این زوج در شهر پرسه می‌زنند تا در واپسین ساعات سال همدیگر را بیشتر بشناسند.
این فیلم که یادآور فیلم پیش از طلوع Before Sunrise 1995 ساخته‌ی ریچارد لینکلیتر است، یک رمانس پرگفتگو و لکنت‌زن به شمار می‌آید که به خاطر تصاویر سیاه و سفیدش از مرکز شهر لس‌آنجلس از لحاظ سینمایی موفق از کار درآمده. هرچند شهر فرشتگان به خاطر پیاده‌روی عابرانش معروف نیست، اما پرسه‌زنی‌های این زوج بهانه‌ای است نزد کارگردان تا یک نامه‌ی عاشقانه‌ی سیاه‌و‌سفید را به پرتوی شبانه و سوسوزن کلانشهر برساند، و ما را به تماشای روشنایی‌های شهر، علایم و نشانه‌ها، باران‌گیرها، پارک‌های سرگرم‌کننده و سالن‌های نمایش زه‌واردرفته‌ای ببرد که در سایر فیلم‌ها نشانی ازشان نمی‌بینیم. با این‌حال فیلم هولدریج آکنده از خصایص عجیب‌وغریبی است که سنخ‌نمایی سینمای مستقل معاصر آمریکا هستند، و پی‌گرفتنِ روند آشنایی دو جان آرام که با ملایمت از دل شبی دراز تا سپیده‌دمان پیش می‌روند، این فیلم را برای مخاطب به اثری تاثیرگذار و غیرمنتظره بدل می‌کند.

نه. روبان سفید The White Ribbon 2009

روبان سفید -سیاه‌و‌سفید

این فیلم یک درام تاریخی است که با چاقوی جراحی ساخته شده؛ شاهکار میشائیل هانکه و برنده‌ی جایزه‌ی نخل طلا، اثری با ظرافت و عجیب و تکان‌دهنده است که در یک روستای ظاهراً آرام پروتستان در آلمان در سال‌های پیش از جنگ اول جهانی می‌گذرد. در زیر ظاهر آرام فیلم، اتفاق‌های توضیح‌ناپذیری برای کودکان پیش می‌آید، انگار یکجور تنبیه سازماندهی‌شده برای این جماعت مقرر شده باشد. اما این حوادث از طرف چه کسی سازماندهی شده‌اند؟ و برای چه؟
فیلم هانکه پاسخ سرراستی به این سوالات نمی‌دهد. در عوض، هانکه ما را به سراغ مضامین مورد علاقه‌اش می‌برد؛ سرکوب، گناه، و انکار. فیلم هانکه حسی کلاستروفوبیایی [حسی تشویش‌آمیز مبتنی بر هراس از مکان‌های بسته] از اضطراب و اخلاقی موذیانه را به اوج می‌رساند که تمام این اجتماع محلی را به گرداب مجرمیت می‌کشاند. فیلمبردار همیشگی هانکه، کریستین برگر نگاه سختگیرانه‌ی این فیلمساز مولف اتریشی را با تصاویری تک‌فام و دقیق تکمیل می‌کند.

ده. تابو Tabu 2012

تابو -سیاه‌و‌سفید

همانطور که فیلم هنرمند The Artist با پرداختن‌اش به ورود صدا به سینمای هالیوود ما را به حال‌و‌هوای دوره‌ی فیلمسازی صامت بازمی‌گرداند، فیلم فانتزیایی و بی‌مانند میگوئل گومز هم به رمانسِ گرم و حاره‌ایِ اواخر دوره‌ی صامتِ فردریش ویلهلم مورنائو به نام تابو: داستانی درباره‌ی دریاهای جنوب Tabu: A Story of South Seas 1931 پهلو می‌زند، خصوصاً به خاطر ماجرای یک عشق یک‌طرفه در آفریقای استعماری.
این اثر که تماماً به صورت سیاه‌و‌سفید فیلمبرداری شده است، به طور کاملاً ناطق در لیسبون معاصر شروع می‌شود، جایی‌که آرورا، بانوی هشتادساله‌ی دلفریبی که می‌داند در شرُف مرگ است از همسایه‌اش تقاضا می‌کند که یکی از آشنایانی که در دوره‌ی زندگیش در آفریقا داشت را برایش پیدا کند. سپس، در فلاش‌بک، وارد قصه‌ی عشق ممنوعه‌ی آرورا به یک جهانگرد می‌شویم که در مزرعه‌اش پای کوهسار تابو رخ می‌دهد. در این دومین نیمه‌ی فیلم، گومز به تقلید از درام بی‌کلامِ سینمای صامت روی می‌آورد، اما اصوات محیطی و صداهای آمبیانسِ دشت ساوانا را به تصویر می‌افزاید، و یک بافت اصیل و شدیداً مسحورکننده برای داستان مفرح، ماخولیایی و اکیداً غریب‌اش درباره‌ی زندگی‌های سپری‌شده در دوردست فراهم می‌آورد.

منبع سایت bfi نویسندهSamuel Wigley

کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریه‌ها، وبلاگ‌ها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.